آموزش نویسندگی مجازی رایگان



بقلم شهروز براری صیقلانی اپئزود اول از اثر شماره یک                    نویسنده اثر     شهروز براری  صیقلانی  اثر   

L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥

 

داستان اول ♦♦ از شهروز براری صیقلانی   ♦♦

        

               همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاق خواندنش نباشد. افسوس.

ترا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،مثل زنِ جوان موخرمایی، که  چند ساعت پیش، بی آنکه بیدارت کند با چمدانی در دست از این خانه رفت.

اما قبل از رفتن باید همه چیز را بنویسم. کاغذ های سیاه شده را کنار میزنم و روی کاغذ سپید می نویسم

: رشت__شهر خیس و بارانی، از آفتاب تابستان حالم خراب میشود . دلم بهم میخورد،از پشت میز بلند میشوم، گویی چیزی از درونم کنده میشود.شیر آب را می چرخانم ،آبِ سردو تازه را به صورتم میزنم،نگاهی به آینه ی بالا ی دستشویی می اندازم ،دختری رنگ پریده با مو های مشکی، درون آینه ،به من خیره شده است ، به سختی میشناسمش، سرم گیج می رود،دستم را به دیوار تکیه میدهم .

صدای زنگ ساعت ،سکوت خانه را میشکند، مي بينمت، روي كاناپه ي آجري رنگ بخواب رفته یی با يازدهمین زنگِ ساعت بلند ميشوی ومثل همان سالها  به سراغ پاكت سيگارت ميروی،نه، تا جایی که درخاطرم هست ، آن روزها هنوز عادت نداشتی، ناشتا سیگار بِکِشَی، پس به طرف آشپزخانه ميروی و زيرِ كتري را روشن ميكنی و تا جوش آمدن آب ،سری به دستشويي میزنی.کنار آیینه می ایستم و نگاهت میکنم دستانت را از آب پُر میکنی و به صورتت میزنی ، دستی به ته ریش ات میکشی، بی حوصله تر از آنی که صورتت را اصلاح کنی ، چشمانِ بادامی پف آلودات، از بدخوابی شب پیش خبر میدهد.نگاهت میکنم و زیر لب از خودم میپرسم

 

:هنوز هم دوستش داری؟

سوتِ کتری بلند میشود، شیرِ آب را می بندی وبه آشپزخانه برمیگردی، ،مثل همان سالها دوست داری خودت چای دم کنی،همان صبح هایی که قبل از بیدار شدنم ،بلند میشدی و بی صدا صبحانه را آماده میکردی، عطر‍‍ِ چای، خانه را پرُ ميكند.

با لیوانِ چای به کنار کاناپه میروی و یک نخ سیگار باریکو بلند مور روشن میکنی .یادم هست قبل از تحريم سيگارهایِ آمريكايی – مالبرو قرمز مي كشيدی و من عاشقِ بُویش بودم –میخواهم  کنارت روی کاناپه بنشینم ،اما می ترسم بوی سیگار دوباره حالم را بهم بزند، این تهوع ،این روزهاست هر لحظه با من است ،این روزها ترا و عشق ترا بالا می آورم ،بهتر است به اتاق برگردم شاید بتوانم کمی بنویسم ، قبل از رفتن ،نگاهت میکنم _هنوز هم پس از این همه سال ،دل کندن از تو برایم سخت است_حلقه های دود چهره ات را می پوشاند،به سیگارت پُک میزنی و روي كاناپه لم می دهی وبه صفحه ی تلويزيون كه يا از ديشب اصلاً خاموش نشده يا هنگام بيدار شدن از خواب ، بلافاصله، آنرا روشن كرده ای ،‌خيره ميشوی ،‌كه در آن ساعاتِ روز ، اخبار ورزشی نشان ميدهد يا بازپخش بازی فوتبالِ شبِ قبل– راستی امروز چند شنبه است؟ اگر پنج شنبه باشد از کار خبری نیست ،البته برای تو هر روز این دو سالِ گذشته یا پنج شنبه بوده است یا جمعه. از آشپزخانه فاصله میگيرم وبه طرف اتاق میروم ، در‍ِ نيمه باز‍ِ اتاقِ سمتِ چپی را باز میكنم ،بویِ تندِ و کمی شیرین سيگار و عطرِ مردانه كه از لباس هایِ تَلنبار شده در گوشه ی اتاق بلند میشود،به مشامم می رسد، پلیور ارغوانی ات هم اینجاست ، آخرين روزي كه ديدمت تنت كرده بودی،آن روزِبهاری را خوب بخاطر دارم، موهايت ،‌كوتاهِ كوتاه بود،یادم هست گفته بودم:چقدر مویِ كوتاه به تو مي آيد و تو خندیده بودی.

♣سَرم گیج میرود به طرف میز میروم و روی صندلی کنارِ میز مینشینم ، ناخودآگاه ،نگاهم به وسایل روی میز می افتد، کنار کاغذهایِ من،لب تابِ نقره يی رنگِ كاركرده يی،روی میز  نشسته .خسته به نظر می رسد، لب تاپ نقره يی،دوستِ مشتركِ  ما،من وتو، که دیگرخیلی وقت است،”ما” نیستیم.چه خوب تمام حرف هایمان را به یاد دارد،تمام روزهای ِ خوبِ مرداد ماه.

♥در كنارش زير سيگاریي پُر از ته سيگار و خاكستر ، يك پاكت سیگار سبز و با نخ های باریک و بلند قهوه ای رنگ که برویش خارجکی نوشته MORE چند کتاب كه از مدتها پيش بسته مانده و چند قابِ دی وی دی . روي ديوار پُر از عكس است مي توانم ببينمت،‌ اين عكسها ، شبيه مستنداتِ تاريخي اند ، كه تو را در سالهاي مختلف زندگيت گزارش مي كنند، شروع اين تاريخ دوران دانشجويي توست ،شروع كارهايِ دانشجويي ات ، همکلاسی ها، مي توانم تك تك دوستانت را ،‌در اين عكس ها پيدا كنم ، دوستاني كه هنوز ، يكي ،‌دو نفر از آنها ،‌كنارت هستند _ البته وقتي پول داری ،‌ يا مشغول انجامِ كارِ پُر منفعتي هستی –تنها یک چیز اینجا کم است ، یکی از همکلاسی ها که همیشه کنارت بود،چرا عکسش را پیدا نمیکنم؟همان دخترِجوانِ موخرمایی ،که عاشقت شد.عکس اش را چرا کنار باقی عکس ها نمی بینم؟ پیدایش نمیکنم ،شاید دوباره گُمش کرده ای؟

♥پایین تر چند تا عكس دیگرهم هست، مثل عكس هاي پشت صحنه ، پشتِ صحنه یِ فیلم هایت. چقدر جوان بودی، مغرور و کله شق_ اين قيافه جدي را كه به خودت مي گيري ،خيلي بامزه مي شوی شبيه كارگردانهاي بزرگ،اما فقط شبيه كارگردانهاي بزرگ،مثل فيلمهایت كه فقط اسمشان شبيه،فيلمهايِ بزرگِ تاريخ سينماست _سَرم سنگین میشود، به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمهایم را می بندم. از خودم می پرسم :”‌من اینجا چه میکنم،من که سالها پیش از این خانه رفته ام. اما حالا من؟ دوباره ؟در اتاقِ تو؟ اتاقي كه مثل تو ، فقط گذشته دارد و حال و آينده برایش مُرده.

♦وقتی به این خانه آمدم ، تو تنها بودی. اما من همیشه حضور کسی را حس می کنم. تو حرفی نمی زنی اما صدای پاهایش را می شنوم. عطر نفس های زنِ جوانِ موخرمایی، در تار و پود این خانه  جا مانده است .در همه ی خوابهای من ،ما سه نفربودیم. .صدای زنگ ساعت در خانه می پیچید ، به ساعت روی دیوار نگاه میکنم عقربه ها ، شروع مي كنند به عقبگرد:‌ يازده ، ده ، نه ‌و روي عدد هشت مي ايستند، چند ساعت قبل از بيدار شدن تو.در ِ اتاق سمت راست باز می شود،می بینمش، زنِ جوانِ موخرمايي را ،که روي تختِ دو نفره چوبي غلت می زند ، زنِ جوان مو خرمایی ،همان دخترِجوانی که عکسش روی دیوار نبود.دوباره ، سه نفر شدیم،مثلِ خواب های من 

episode B [] |2| 

♠ غَلتي مي زنم ،‌جاي خالي و سَردت را زیر دستانم  حس مي كنم ، مثل بيشتر شب ها رویِ كاناپه، جلوي  تلويزيون خوابیده یی.  صداي تيك تيك ساعتِ كنار تختم را مي شنوم ، به ساعت نگاه مي كنم ، ساعت ۸ صبحِ ، پنج شنبه اول مرداد ماهِ هزار و سيصد و…. از شمردن ، روزها و سالها‌، خسته شده ام ،‌ از این خانه ، از این شهر، خسته شده ام،شهری  که روزی ،شهر رویاهایم بود ،حالا دارد خفه ام می کند. هفت سالِ پيش با تو به این شهر آمدم .در يك روز گرم تابستاني مثلِ امروز .یادت هست ؟ اولين روزِ زندگي مشتركِ ما؟ تو همه چیز را از یاد برده ایی ،حتي سالگردِ ازدواجمان را .بلند مي شوم،دربِ حمام را باز مي كنم و به داخل حمام ميروم ، قطره هاي سَرد آب ، روي  موهای خرمایی رنگم می ریزند. اتفاقاتِ تمام اين هفت سالِ گذشته ، از جلوي چشمانم عبور مي كنند آن روزها گمان مي كردم ، خوشبخت ترين زن دنيا هستم، اما حالا خودم را گُم کرده ام ،دختر جوان موخرمایی ،که عاشق توبود وهفت سالِ پیش ،دست در دست تو پا به این شهر و این خانه گذاشت . همه چيز عوض شده است ، ‌سالهاست که برای هم حرفي نداریم ، اگر گاهی هم این سکوت می شکند، بلافاصله دعوایمان ميشود ،‌خودم را غرقِ كاركرده ام تا شاید زمان همه چیز را به حالت اولش برگرداند،اما دورتر شدیم. نه،عزیزم. گلایه نمی کنم. تو تمام تلاشت را کردی. هفت سال ،ُتمامِ تلاشت را  كردی تا نااميدم كنی  ،‌از كارم ، از زندگي ، حتی از خودت. بغض تمام این سالها در گلویم می شکند.بي اختيار، قطره هاي اشك روي صورتم ردِ گرمي برجای مي گذارندو می گذرند، ‌شير آب را مي بندم و به طرف كمد داخل حمام مي روم ، حوله یِ تني صورتي رنگمم را بر مي دارم و تنم مي كنم ، از حمام بيرون مي آيم  روبروي ميز آرايش مي نشينم ،‌ به عكس خودم در آينه نگاه می کنم .کنارم نشسته یی و موهای خرمایی رنگم را شانه مي كنی ، تمام خاطراتمان در دلِ آينه زنده مي شود.

     بی اختیار دستم به شيشهِ عطرِ خالي روي ميز مي خورد و زمين مي افتد، شانه را كنار مي گذارم ، شيشه خالي عطر را از زمين بر مي دارم، اين اولين هديه يي بود كه به من دادی ، ‌درش را باز  مي كنم اما ، دیگر هيچ بویی  ندارد ،‌ از دربِ نيمه باز اتاق ، نگاهت مي كنم ، هنوز خوابی. به دستانم نگاه می کنم ،به حلقه ی طلایی ام، مثلِ حلقه ی مردانه در دستانِ تو.تنها نشانی که از هفت سال زندگی مشترک هنوز نگه داشته ایم.هفت سال!” هميشه شنيده بودم كه عدد هفت ،‌ عدد مقدسي ست،‌اما،‌حالا، در هفتمين سالِ زندگیِ مشتركِ ما،نه قداستي هست نه عشقی.اين زندگي بيشتر از هر چيز نيازمندِ يك شهامت است.يكي از ما‌ ، بايد شهامت اين راپیدا کند که ‌اين حلقه را از انگشتش جدا كند ،‌ شايد اين طلسم هفت ساله ، بشكند.سرمایی در تنم می پیچد حوله را به خود می پیچم و كشوي لباسها یم را باز مي كنم.لباسِ زير،ساده ایِ سپید، يك بلوزِ صورتي و شلوار لي روشن،حوله را روی تخت می گذارم ولباس هایم را بر تن میکنم،موهایم را كه هنوز نمداراست ، پشت سرم جمع مي كنم ، بليط و پاسپورتم رابر مي دارم، نگاهي به ساعت دقيق حركت مي اندازم

:‌”مقصد :‌فرانکفورت، ساعت پرواز : ۱۰صبح پنج شنبه ،‌ اول مرداد ،‌ هزاروسيصد و ‌

مانتوي خردلي رنگم را از داخل كمد بر مي دارم و تنم مي كنم ، با يك شالِ طرح دار زرد ،‌ نگاهی به چمدانِ کنار میز می اندازم ،همه چیز برای رفتن آماده است، بليط و پاسپورت را داخل كيف دستي ام مي گذارم ، در حاليكه كيف دستي و چمدانم را به همراه دارم از اتاق بيرون ميایم،‌ هنوز روي كاناپه خوابی،‌ خوشحالم كه مجبور نيستیم خداحافظي كنیم. از امروز، هر كدام از ما به راه خود می رود من با چمدانم ،‌ به سوي آينده و توبا حسرت هایت به سوي گذشته.

 

مي توانم ، امروز ، فردا وفرداهایت راتصور كنم ،‌كه بي خيالِ من رو به روي تلويزيون نشسته یی و تيم مورد علاقه ات سپیدرود رشت را تشويق مي كنی، نگاهم را از تو میگیرم، چمدان را داخل راهرو مي گذارم و كفشهايِ پاشنه کوتاهِ قهوه یی ام  را مي پوشم، دلم می خواهد یکبار دیگر برگردم و به خانه نگاهی بیاندازم تا طبق عادت مطمئن شوم همه چیز مرتب است، اما وقتی من در این خانه نباشم دیگر چه اهمیتی دارد که همه چیز مرتب است یا نه؟

____________________________________________________________________________________

Episode 3 اپیزود سه 

 

♦برف می بارد ، موهای مشکی ام بلند شده است ،حالا ماههاست که زنِ مو خرمایی از این خانه رفته است و دربِ اتاقِ سمت راست بسته مانده . تو هرگزبه آن اتاق نمی روی.اما خوب می دانم که زنِ مو خرمایی را از یاد نبرده یی ، یک نخ سیگار وینستون ِ آبی روشن می کنی و من به زنِ مو خرمایی می اندیشم.او رفته بود روزی که من به این خانه آمدم .آن شبِ گرم ِ تابستانی را چه خوب به یاد می آورم. 

     شبی که دختری با موهایِ مشکی ، مهمان لحظه هایت شد. یک دوست قدیمی ، تنها رفیقی که برایت مانده بود.تنها رفیقی که وقتی زمین خوردی نخندید و دستت را گرفت.آن شب را چه خوب به خاطر دارم.جشنِ کوچکی برپاشده بود دراین خانه .یادت هست؟ وقتی که دیدمت غمِ عجیبی در چشمانت بود. چشمانی که همیشه دوستشان داشتم . که همه چیزت را یک باره از دست داده بودی. کاری که همه ی زندگی ات بود و همسرت،زن مو خرمای، که ترکت کرده بود.وقتی که آمدم تنها بودی. تنهایی ات را  نفس می کشیدم در جای جای این خانه . آمده بودم رفیق قدیمی ام را ببینم و بروم اما.ماندنی شدم

 

برف می بارد ، روزهای زندگی ما مثل همین فصل های زیبا چه زود می گذرد و من هنوز این صفحات ِ آخر را تمام نکرده ام.اینجا سرد است ، سردرد،سردردهایِ کِشدار امانم را بُریده است. کاغذ ها را رها می کنم.دنبال شیشه داروها می گردم باید اینجا باشد،اما نیست.

 

کسی دستش را روی زنگ می گذارد و می فشارد. نگاهت می کنم. تو منتظر کسی نیستی. ماه هاست که کسی به این خانه نیامده است به طرفت می آیم  کنار ِپنجره ، نگاه میکنم زنِ جوانِ موخرمایی،پشتِ در است،او بی خبر بازگشته است باچمدانی در دست. نگاهم میکنی و به سیگارت پک می زنی. منتظرم چیزی بگویی و از این برزخ نجاتم دهی.اما تو سکوت می کنی.چیزی مرا از این لحظه جدا میکند.میان حال و اینده معلق میشوم. صدایی در گوشم فردای این خانه را پیش گویی میکند.فردایی بدونِ من.

صدایی در درونم میگوید ♪: زن موخرمایی، آمده است که بماند.آمده است تا همه چیز را از من بگیرد ♪. صدای تپشِ قلب کوچکی را می شنوم.او تنها نیست. نبضِ ضعیفی  که میزند در درون او قلبِ کوچکِ نوزادی که در شکم دارد.نوزادِ به دنیا نیامده اش بهانه یی ست که او را به این خانه کشانده است… کودکی که حالا  با او نفس میکشد… 

   او آمده است تا همه چیز را از من بگیرد… از این فکر به خود می لرزم…نگاهت میکنم شاید مرا در آغوش بگیری و از این کابوس نجاتم دهی…شاید بوسه های گرمت مرا به رویاهای عاشقانه یی که باهم ساخته بودیم برگرداند و از این کابوس نجاتم دهد… منتظرم تا شاید حرفی بزنی،چیزی بگویی ، بخواهی که بمانم،منی که دیگر تنها یک رفیقِ قدیمی نیستم و منی که زندگی ام با تو گره خورده است،از تهِ دل تنها یک آرزو دارم که حمایتم کنی،اما، تو بی حرکت ایستاده یی و به سیگارت پک می زنی ،صدایِ زنگِ در، دوباره  به صدا در می آید…… نگاهم را از تو می گیرم، تودر تردید هایت می مانی و من تصمیم میگیرم ، در را باز میکنم و از پله ها بالا میروم دکمه را فشار می دهی، صدای درب آهنی_درب ِورودی اصلی ساختمان_  تیرِ خلاصی ست برایِ من           

                                       .زنِ موخرمایی یکی یکی پله ها را پشت سر میگذارد… ازپله ها بالا می روم، تو به سیگارت پک می زنی، زنِ موخرمایی  هم از پله ها بالا میآید،به طبقه اول می رسد،من طبقه ی چهارم را پشت سر میگذارم،به طبقه ی دوم میرسد،من طبقه ی پنجم را پشت سر میگذارم، به طبقه سوم می رسد،نزدیک دربِ واحد پانزده، من دربِ  پشت بام را باز می کنم.

 

چمدان را از دستِ زنِ جوانِ موخرمایی  میگیری، لبخندی که خودت هم باورش نمی کنی تحویلش می دهی ، زن وارد خانه اش میشود،تو کنار در می مانی و به بالای  پله ها نگاه می کنی، دنبال ردِ مبهمی از ردِ پای ِمن که بر پله ها باقی مانده است….نگاه می کنم ،زنی شبیه من، با موهای بلند مشکی روی لبه ی پشت بام، چون درختی در سکوت ایستاده است،چشمانش بسته، دستانش باز، شبیه زنی تکیه داده برصلیبِ خویش….

 

زنِ جوانِ مو خرمایی صدایت میکند، وارد خانه میشوی و درب را می بندی…زنِ مو مشکی آرام خود را به دستِ باد می سپارد و سقوط میکند…

 

حالا پس از سالها هنوز هم زنِ مو خرمایی با دختر کوچکت در همان خانه، طبقه ی سوم واحدِ پانزده زندگی می کند، 

 دختری با چشمانی شبیه چشمان ِتو                                                    

             و من سالهاست که ازاین خانه رفته ام ،اما هنوز اولِ مرداد ماه ِ هزارو سیصدو هشتادوچند رااز یاد نبرده ام کفش هایم را روی پشت بام جا گذاشتم و ترا روی کاغذ ها… روزی شاید دخترکِ کوچکت که چشمانش شبیه چشمان توست، نوشته هایم را بخواند یا کفش هایم راکه روی  پشتِ بام جامانده است، پیدا کند.

 

شهروزبراری صیقلانی 

L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥    

 

 

 اپیزود دوم داستان برگزیده     

   

[][]مجری و برگزارکننده_جامعهء پزشکی گیلان[][]معرفی برترین برگزیدهء مسابقه از بین ۱۳٤ ،اثر داستان کوتاه[][]مناسبت روز مادر ولادت بانوی محترمه ی عالم شیعه [][]اثر برگزیده ؛ جشنواره داستان کوتاه خاتم، [][] تم_باروری و درمان نازایی [][]نویسنده: شهروز براری صیقلانی[][] 

↓↓↓↓↓↓↓↓↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↓↓↓↓↓↓

↑↑↑↑↑↑↑↑↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↑↑↑↑↑↑

 

درون مطب نازایی دکتر فامیلی شهر رشت_ منیر با ابروهایی پر و پشت لبی پرتر از آن ، شالی را شه دور سرش پیچیده بود، روی راحتی چرمی نشسته بود، به صحبت های زن های کنارش گوش می کرد و نگاهش از دهانی به دهان دیگر حرکت می کرد. و زیر لب این جملات را می گفت و نحوه گفتنش را توی ذهنش تمرین می کرد.

(من میخوام حامله بشم، یعنی باید حامله بشم”

زن های با شکم های برآمده مثل توپ از کنارش رد می شدند و هر یک خبر از وقت زایمان خود می دادند. یکی دو مرد هم برای همراهی و نازکشی همراه همسران خود آمده بودند.

پیرزن پرحرفی که یک چشم نظرهم به روسری اش وصل بود و خال گوشتی روی لپش  ، کنارش نشسته بود.  همراه عروس پا به ماهش آمده بود و مدام  از سختی های داشتن بچه و بی وفا بودن آنها در این روزگار می گفت، که زنی در جمع با صدای بلند حرفش را تایید کرد:

-بزرگ کردن بچه اگه اسون بود که

با درد زایمان

شروع نمی شد. زن بدون آرایش بود و صورت ورم کرده ای داشت . تک و توک سفیدی ریشه موهایش معلوم بود . دستی بر کمر  و دستی روی شکمش از مشکلات دو فرزندش می گفت و با اشاره به شکمش از وجود ناخواسته سومی شاکی بود.

منیر حوصله شنیدن این حرفها را نداشت و دوست داشت سریع تر نوبتش شود . پیرزن سربرگرداند تا علت حضور منیر را جویا شود در حالی که  دکمه پالتویش را بازمی کرد بی مقدمه  گفت:

-این گر گرفتن تنم از همون هشت سال پیش  که یائسه شدم شروع شدم. تو که نشدی هنوز شدی؟ شدی؟

منیر با این که می دانست اغلب دو سه سالی بیشتر از سنش نشان می دهد ولی با سوال پیرزن عرق سردی پشتش نشست و

شروع کرد به تند تند پلک زدن .هر وقت موضوعی ناراحتش می کرد به همین حالت می افتاد. همیشه  از تغییر موقعیت خود فراری بود. اولین بار هم در چهارده سالگی خونریزی دردسر ساز نه هر ماه که به سراغش آمد حس بدی داشت .وقتی احمد  او را از دنیای دخترانه اش به نگی پرت کرد هم حس خوشی نداشت. همین طورحس خوشی برای رسیدن به یائسگی نداشت. هنوز خود را جوان می دید و با این که چند سالی نمانده بود باورش نمی کرد.

ولی  برای فرار از جواب دادن” ببخشید” آرامی گفت و پیش منشی رفت و خود را با بروشور های روی میز سرگرم کرد. پیرزن هم با نگاهش او را تا پای میز دنبال کرد و خود را به صندلی کناری اش رساند و سر صحبت را با دیگری باز کرد.

با اشاره منشی به سمت در اتاق پزشک رفت . سالها با دکتر نریمانی آشنا بود .دکتر نریمانی به احترامش بلند شد و با هم دست دادند و منیر روبرویش نشست. قبل از احوالپرسی های مرسوم منیر خیلی سریع و بدون مقدمه چینی گفت

من میخوام حامله بشم!یعنی باید حامله بشم. الانم اومدم هر ازمایش و توصیه ای که نیازه انجام بدم.

دکتر نریمانی لبخندی کنج لبش انداخت و گفت

-حالا حاضر شو معاینه بشی. چه خبره ! همین طور فیتیله بالا و بی ترمز داری میری؟

-جدی میگم

-خوبی تو؟احمد چی میگه؟اونم راضیه؟،

احمد خبر نداره!

-به قول مامانم گل شما زن و شوهر رو از یه تغار برداشتند . پارسال اومدی گفتی دادخواست طلاق داده و تصمیمون جدیه. حالا این جوری. اینا رو بیرون مطب هم می تونستیم با هم حرف بزنیم . اومدی وقت این بنده خداهای رو گرفتی

-ببین شوخی نمی کنم

-پارسال یادمه گفتم  تو الان چهل و خرده ای سنته چه وقت جدایی الانم میگم تو این سن حاملگی ضرر داره ،پوکی استخوان و هزار تا چیز دیگه که تو از من بهتر می دونی

پس از سکوت کوتاهی از پشت میزش بلند شد وکنار منیر نشست.

چت شده؟سرحال نیستی!چیزی شده؟

منیر بغضش را فرو خورد وبه اشک حلقه زده


شده  اجازه فرود نداد.کمی این پا و اون پا کرد و گفت

چه جوری بگم که دلم داره اتش می گیره میثم سه هفته پیش کم کم دچار مشکل حرکتی تو پاهاش شد

منیر  لرزشی در صدایش افتاد ، ادامه داد: حالا هم  کامل فلج شد .دکتر هام هنوز علتش رو نفهمیدند!

لبخند روی صورت دکتر نریمانی ماسید و با سکوتش دنبال کشف بیشتری بود.بغض امان منیر را نداد و اشک ها مانند شیر آبی که بعد از قطعی با فشار بیرون می آید بیرون ریخت و روی شال آبی رنگش لکه انداختند.

همان طور که با پشت دستش اشک را پاک می کرد گفت :شنیدم اگه بچه دار بشم و از خون بند ناف بچه ام استفاده کنم شاید بشه کاری کرد. خودمم در همین حد می دونم.ولی من باید حامله بشم .

دکتر هنوز دنبال کشف بیشتری بود و سکوت کشداری برقرار شد. می دانست منیر از ترحم و دلسوزی های نمایشی هم خوشش نمی آید.

 

منیر با گریه کمی آرامتر شده بود و فقط به حامله شدن فکر می کرد. یاد اولین بار که سر میثم حامله بود افتاد .۱۵ سال پیش بود شکم بر آمده اش را از همه پنهان می کرد و خجالت می کشید . این بار هم در آن سن به دنبال راهی بود برای پنهان نگه داشتن شکم! همان طور که سالها کل زندگی اش را از همه پنهان کرد.

 

به راضی کردن احمد و آشتی با او فکر می کرد . آیا می توانست او را ببخشد که با زدن برچسب  سرد مزاجی سالهاست با او کاری ندارد و جفت تنش را همیشه بیرون از خانه پیدا می کند ،  ولی مثل همیشه میثم تنها بهانه زندگی اش بود.

 

‌‌‌پایان 

          شهروز براري صیقلانی 

تیرماه1394

↑↑↓↓↓↓↓↓↑↑↑↑↓↓↓↓↑↑↑↑↓↓↓↓↑↑↑↓↓↓↓↑↑↑↑↑|↑↑↑↑↓↓↓↓↑↑

↓↓↑↑↑↑↑↑↓↓↓↓↑↑↑↑↓↓↓↓↑↑↑↑↓↓↓↑↑↑↑↓↓↓↓↓|↓↓↓↓↑↑↑↑↓↓

 

 L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥

 


   آموزش  نویسندگی  رمان مجازی    رایگان       مدرس       شهروز  براری  صیقلانی              اپیزود  اول  ←  چکیده ی جلسه ٔ   پرسش  و پاسخ   و  مبحث جریان سیال و ازاد ذهن  

      ♥ اپیزود   دوم    ← چگونه  رمان بنویسیم?         



12:07:34     آغاز جلسه  .    مدرس    شین  براری        سالن  امفی   آمفی  تئاتر  هنرستان   شهید  چمران  


جریان سیال ذهن  ♦♦ جریان سیال ذهن به ارائه جنبه های روانی اشخاص داستان می پردازد و به کل حوزه آگاهی و واکنش عاطفی روانی فرد گفته می شود که از سطح پیش گفتار آغاز شده و به بالاترین سطح که سطح کاملاً مجزای تفکر منطقی است، می انجامد. داستان السفینه» از جبرا ابراهیم جبرا از جمله داستانهای معاصر عربی است که به این شیوه نوشته شده است. نویسنده با ارائه آمیزه ای از دیدگاه دانای کل و تک گویی درونی، اندیشه ها و خاطرات و واکنش های عاطفی روانی دو راوی اصلی داستان را در برابر رخدادهای زندگی شان روایت می کند.
همواره در آثار ادبی، توصیف و روایت به شکلی غیرقابل تمایز در هم تنیده اند. همسو با پژوهش های روایت شناسانه در دهه های اخیر، نظریه های متعددی نیز به ارائه ی الگوهایی از کارکردهای مختلف توصیف در آثار متفاوت پرداخته و به هر یک از انواع ادبی، شکل خاصی از توصیف را نسبت داده اند. در این میان، توصیف در آثار رئالیستی و ناتورالیستی از جایگاه ویژه ای برخوردار و نقش آن در پرداخت رویدادها و شخصیت ها انکارناپذیر است. جستار پیش رو، با هدف تعمیم نظریه های مربوط به توصیف بر چندین داستان رئالیستی و ناتورالیستیِ معاصر فارسی، سعی دارد پس از مطالعه تاریخچه و جایگاه توصیف در رمان، نقش آن را در تعیین چارچوب مکانی-زمانی، رسالت آموزشی و به طور کلی زیبایی شناختیِ چند داستان کوتاه ایرانی تبیین نماید. گاه عنصری خنثی و توقفگاه در روند روایت نبوده بلکه از طریق شگردهای استتار آن در روایت، امکان پیشبرد داستان نیز فراهم میشود. علاوه بر تبیین رفتار و کنش شخصیت ها، توصیف در داستان-ها گاه به آماده سازیِ چارچوب مکانی-زمانیِ داستان می انجامد و گاهی نیز به شکل مجموعه ای از بینش های لغت نامه ای درمی آید و کارکردی آموزشی می یابد.
سلام دوستان مینا اوخرایی براهنی هستم هجده ساله از خرم آباد لرستان. من توی یه وبلاگ آموزشی مطلب مفیدی یافتم و با اشاره به منبع مطلب براتون بازنشر میکنم بلکه مفید واقع بشه. 
خداحافظ دوستان همزبان من .   
   مراقب بغل دستیاتون باشید
                   بازنشر           پرسش و پاسخ     از  هنرجویان  و مدرس 
موضوع ؛ آموزش نویسندگی خلاق 
عنوان ؛ جلسه پرسش و پاسخ مدرس شهروز براری صیقلانی 1394/07/03 "16:45'  
_____________________ _________________ __
 • girls-shiraz نام کاربری 1394/07/03 •پرسش :      
      _با سلام . من بارها نتایج روزهای بیشمار زحماتم رو در قالب یک رمان دستنویس نزد اساتید نویسندگی بردم ، اما اونها حتی رمانم رو کامل نخوندند و بطور تصادفی یه ورقی رو باز کردند ، عینک زدند ، از بالای عینک یه نگاه عاقل اندر صفی به من انداختند ، یه نگاه هم به جملاتی تصادفی از وسط داستان و همون لحظه نوچ نوچ تاسف خوردند و گفتند ؛ (خانم شما که اینقدر علاقه داری و از زمان و انرژی خودت براش مایه میزاری پس چرا نمیری کلاس یا کارگاه داستان نویسی ، تا اصولش رو یاد بگیری؟ این رمان نیست. ، این افتضاحه ، اماتوره ، دلنوشته ست . این از یک اثر ادبی به دوره. )
سوالم اینه که ایا استاد ، شما و هم قطاران تان در چند جمله ی تصادفی از دل قصه ی من ، آیا عکس سی تی اسکن مغز میبینید که مثل دکترها چنین عکس العملی نشان میدهید؟ البته آقای شهروز براری صیقلانی بطور نوعی گفتم شما!، وگرنه به هیچ وجه چنین رفتاری را از شما شاهد نبوده ام. "16:54' 
______________________________________
}{}}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{
   شهروز براری صیقلانی» 1394/07/03 *پاسخگوی کارگاه اموزش نویسندگی خلاق سطح مبتدی /،
 
__با درود و احترام. خدمتتان عارضم که بنده درک میکنم حس شما را . زیرا نتیجه ی روزها و یا ماهها انرژیو تلاشتان که بی شک از نظر خودتان و یا حتی فی الواقع زیبا بوده و دارای ابعاد و زوایای پنهان و کشف نشده ای از تعبیر زیبایی در هنرهای نوشتاری را در پستوی خود نهان داشته ، در لحظه ای کوتاه به امتداد چند جمله ی تصادفی از صفحه ای نامعلوم ، محکوم به شکست و بنحوی بی ارزش شمرده میشود. براستی که اگر هر شخصی در چنین جایگاهی قرار گیرد از بی ارزش شمرده شدن هنرش رنجور و دلشکسته خواهد شد. واما. 
من سالها در جایگاه شما بوده و احساستان را بخوبی درک میکنم ولی تا وقتی که به ان جایگاه از بینش و دانش اصولی نویسندگی نرسیده اید نمتوانید درک درستی از رفتار استاد بقول شما عینکی داشته باشید. من اعتراف میکنم که خودم نیز شخصا هرگز رمان های هنرجویان تازه وارد را بیش از دو یا سه خط نخوانده ام. بگذارید رک بگویم ، در همان دو یا سه خطی که از وسط رمان تصادفی انتخاب میکنم و میخوانم چنان با خلاء دانش و هنر و فن نویسندگی مواجه میشوم که تقریبا به شعورم بر میخورد. و واقعا قادر به ادامه ی خواندن رمان یا داستانی که مهم ترین اصل و اصول نویسندگی در ان رعایت نشده نیستم. منطق هم این را میگوید که ان اثر ممکن است هزاران نکته مثبت و بی نظیر را در خود جای داده باشد اما، مادامی که نویسنده اش از مهمترین اصول نویسندگی بیخبر و بی بهره باشد ان اثر هنوز اماده ی ارایه نخواهد بود. "16:56' 
______________________________________ __
   •Negin-shiraghaei نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_ استاد سلام . استاد ممکنه بگید مهمترین اصلی که میفرمایید که نویسندگان اماتور از ان بی اطلاع هستند چیه؟ البته من بلطف دو دوره کارگاه داستان نویسی که در خدمت خانم ناهید طباطبایی و جنابعالی بودم از صحت فرمایش شما به خوبی آگاهم ، اینو برای دوستان تازه وارد پرسیدم تا بلکه منظورتون رو طور دیگه ای اگاه بشند . نگین شیرآقایی از کرج_ "16:58' 
________________________________________
*پاسخ 
ممنون از دقت نظرتون. بطور مثال الان یک متن فی البداعه مینویسم و اون متن رو نمونه ای از یک متن خام و آماتور فرض میکنیم ، سپس بنده یک یا دو جمله ی تصادفی از اون رو براتون انتخاب میکنم ، سپس به دوستان نشون میدم که روش کار معیار سنجی یک اثر ادبی اماتور چطوره و چرا اونقدر سریع مچ دوستان در اماتور بودن نوشته شون باز میشه. "16:59' 
__________________________________________ 
•sudabe-taghavian نام کاربر 1394/07/03
_ پس لطفا یه متن معمولی و کمی طولانی تر از ده جمله باشه. یعنی هرچی بیشتر بهتر . خب اگر ممکنه راجع به یک پسری زیبا و پررو و کمی گستاخ بنویسید که خواننده نتونه تشخیص بده قضیه چیه و وقتی به پایان متن رسید بفهمه که کل ماجرا چی بوده چون رمان من اینجوری هستش . اصلا اگر ممکنه بزارید من یه متن از رمانم رو که قبل از حضور در کلاس اموزش فن نویسندگی نوشتم رو پست کنم، تا واقعا ثابت کنم ک هیچ ایرادی نداره. مرسی "17:00' 
________________ _________________________
• Admin_nomber-One نام کاربر1394/07/03
    •پرسش_
        واااااااااای. همیشه شماها توی عالم هپروتید. خانم تقویان مگه اومدی ساندویچی که سفارش میدی واسه من کاهو نداشته باشه ، کرفس هم کم باشه، فلفل اگه سیاهه نمیخای ولی فلفل قرمز رو اگه کم باشه ایراد نداره، بندری اگه فلفل دلمه ای سبز داخلش باشه نمیخوری ، اگر گارسون کچل باشه بهتره ، چون ک موی سرش توی ساندویچ در نمیاد. خجالت نکش، کفشاتو بکن ، بیا داخل !. نوشابه چی میل داری عزیییییییزم؟ یع وقت تعارف نکنیاااا!
"17:01' 
_________ __________ ____________ ________
•sare-babayiZade. نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_ 
       ععععع. خانم تقویان بحث پرسش پاسخ بود مثلناااا. استاد گفت متن فلبداعه ، شما اصل مطلب و نکته ی اموزشی رو ول کردی. داری سفارش متن میدی به استاااد؟
. واقعا نوبره والااااا. "17:02' 
_______ ____________ _____________________
*پاسخ
__هنرجویان محترم و دوستان گرامی و کاربران متفرقه ، بنده ترجیح میدم تا سرکار خانم تقویان یک پاراگراف از بهترین و ناب ترین و قوی ترین قسمت رمان دستنویس خودشون رو برای ما به به عنوان نمونه ای فرض مثال ارائه بدهند تا بروی همان پاراگراف بنده دلیل تشخیص سریع یک اهل فن در اماتور بودن یک نوشته را خدمتتان عرض کنم. پیشاپیش به شما تضمین میکنم در اولین جمله ی متن ارسالی از یک نویسنده ای که هرگز در پی یادگیری اصول نویسندگی نبوده ،بشه مهم ترین اصل نویسندگی رو پیدا کرد که رعایت نشده. و مهم ترین اصل نویسندگی خلاق _{ نگو_نشان بده}. "17:05' 
____________ ________________________ _____
 •sudabeh-taghavian نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_ سودابه تقویان ، این پاراگراف رو براتون انتخاب کردم دوستان ، تا بعنوان مثال استاد توضیح بده برامون . / 
           _پاراگراف : »         
. _ هوا امروز بد بود . پسرک قد بلند ،چهارشونه ، سفید روشنه ، موههای بلندتر از بلند ، چشم های عسلی و نگاه گیراهش رو از چشم در چشمی با دیگران میرباید ، و خط شکستگی کوچکی بطور زیبایی کنج خط تقارن لبهایش را قرینه کرده، واضح است که وسواس خاصی در پنهان نمودن خال بزرگ و قلبی شکل روی گونه اش دارد و دايم زولف موی خرمایی رنگش را بروی چهره اش و و چشم چپش می اندازد تا خال زیبایش را از چشمان دیگران پنهان کند ، البته در تشبیه شکل هندسی خال زیر چشم چپش کمی اغراق است اگر به شکل قلب پنداشته شود ، زیرا قلب وارونه ، بیشتر به عدد پنج میماند تا اینکه بخواهد به قلب بماند. 
او انتهای اتاقکی سرو ته بسته و تاریک نشسته ، دو سوی اتاق پر از تخت خوابهای دو طبقه و فی است . پسرک مملوء از حس زندگی و سرخوشی ست ،باریکه ی نوری از پنجره ی کوچک اتاقک به چهره ی او میتابد ، او سرشار از حس طراوت و عاشقی ست . البته به شکل شکیل و با دیسیپلین . او 
از روبرو شدن با نگاه دیگران تفره میرفت
، اما به نوعی خاص و بی مانند نماد فوران اعتماد به نفس بود   
او بی اعتنا به شرایطش و موقعیت مکانیش و افراد غریبه ای که درون اتاق حضور داشتند میزند زیر آواز و بعد از کمی چهچهه ترانه ی قدیمیه رشتی را میخ.اند ،
الحق که صداق خوشی هم دارد   
او ترانه ای از فرامرز دعایی در پنجاه سال پیش را میخواند 
متن ترانه گیلکی ؛ 
  اَمی کوچه دوختران می سایه رِه غش کُنیدید . خوشانه می واسی به آبو آتیش زنیدید 
پس بزار ایپچی تره بگم که من
می پر و ماره جیگر گوشه ی ما 
ناز بیداشته ام ، ایدانه پسرم 
اگر نازو ناز بازی ببه !?.
، بیشتر از تو ناز دارم 
صدای لولای زنگ زده ی درب فی بازداشتگاه باز میشود و او را فرا میخوانند و میگویند ؛ هی. دختر بیا این چادر رو سر کن . برو توی بازداشتگاه ن . کی بهت گفت بیای استادیوم ها؟. "17:09' 
________________ _ ______ _________________
پاسخ* 
         1_این مطلب که خودش داستان کوتاهه ، پس پارگراف از رمان ، منظورتان این بود؟ 
2_ الوعده وفا. دوستان در جمله اول و در حرف [ب] درون بسم الله با مشکل مواجه ایم ؛ یعنی در همان جمله اول . 
یعنی چه که مینویسید؛ [ امروز هوا بد بود. ]
       اولا که من به جرات میتونم قول بدهم که به تعداد کلمات این متن، میتونم عیب و نقص فنی تکنیکی ، دستوری ، پیرنگ ، درون مایه ، و درونش پیدا کنم . اگر هم بخوام سختگیرانه تر نگاه کنم که شاید به تعداد نقطه هاش میشه ایراد پیدا کرد ازش . 
_اما در لپ کلام با خوندن هر کدام از جملاتش ، به یک ایراد و مشترک در اصول نویسندگی بر میخورم .
در جمله اول »» اصل اول نویسندگی »»-» نگو . نشان بده. 
یعنی نباید بگی که هوا بد بود.
باید نشون بدی که هوا بده. "17:10'  
_________________________ ______________ _
•M-HAMILTON نام کاربری 1394/07/03
CHE JORI OSTAD? • پرسش : 
"17:12' 
_______ ______ ______ _______________ _____
•Admin-121 نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_ 
وااای که شما هیچی رو رعایت نمیکنید .
دوستان رفع اشکال فن نویسندگی خلاق # بعد با حروف انگلیسی بشکل فینگلیش تایپ میکنیدددددد؟ "17:' 
________________ _______________________ _
• shdi70-ghadiri نام کاربری 1394/07/03
      •پرسش:       
خب ببخشیییید . چطوری پس استاد؟ "17:21'
____________ ___________ _________ _______
     پاسخ* 
       _ نباید بگید بلکه باید نشان بدهید که هوا بد است. 
مثلا :» (ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود، عاقبت بارید) و تصویر شهر در نگاه آشناترین غریبه ی شهر، خیس و مجهول نشست. "17:24'
_________________ ____________ _________
•fatemeh-68I. نام کاربری 1394/07/03
      •پرسش_ یعنی نباید مطلبی رو مستقیما ارائه بدیم بلکه باید اون موضوع رو به طریق مختلف توصیف کنیم تا مخاطب و خواننده خودش به این نتیجه برسه که هوا بد بوده ؟ پس من تمام عمرم از مهم ترین اصل کلی نویسندگی بی خبر بودم که چون همه چیز رو مستقیما میگفتم هرگز به ذهنم نرسیده بودش "17:29' 
__________________ ________ ___________ _
•donya-deldari نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_   
چه جالب . پس منم تمام نوشته هام تا الان غلطن . باید دوباره بنویسمشون و نگم بلکه نشون بدم. خب این تازه اصل اول نویسندگی خلاق بود و سبب شد همه نوشته هام غیر حرفه ای محسوب بشن. ،وای بحالم اگه بقیه اصول رو هم در نظر بگیریم. خخخخ. "17:35'
__________________________________________ 
•sudabe-taghavian نام کاربری 1394/07/03
     • پرسش _ راست میگید استاد الان خودم ک متنم رو خوندم داخلش صد تا ایراد اساسی و مبتدیانه پیدا کردم . "17:39' 
_______________________________________ __
  جلسه یکساعته ی اول 1394/07/03 _ "17:40' 
 یکساعت اول _ اصول کلی نویسندگی خلاق »» { نگو ، نشان بده}  
پاسخگو سوالات : جناب آقای شهروز براری صیقلانی . 
(با سپاس فراوان از جناب آقای شاهین کلانتری ، بواسطه ی ارائه ی محتوای آموزشی جامع فن نویسندگی ) شین براری
_____________________________________
}{}}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{
پیرنگ چیست 
  نوشتن در خلاء پیرنگ ، سبب تشابهاتی بین اون نوشته با یک متن دلنویس یا بلکه دلنوشته خواهد شد. از حرفم به هیچ عنوان تعبیر غلطی نکنید که هر متن بدون پیرنگ ، حتما دلنوشته ست. نه چنین منظوری ندارم چون در سطوح نویسندگی بالاتر در میابید که گاهی آثار موفقی نیز از سوی دیگر بام پیرنگ افتاده اند ، یعنی نویسندگانشان آنقدر به سطح بالایی رسیده اند که اقدام به ساختار شکنی درستی زده و یک متن منحصر بفرد را با بکارگیری از ابزارهای صحیح مانند زمان و مکان و فضا در روایت ، فرم روایی صحیح و غیره یک اثر موفق خلق کرده اند. اما مادامی که شما دوستان در سطح مبتدی هستید و نوشته هایتان با پیرنگ آشنا نیست. باید بدانید که نوشته هایتان بی پیرنگ هنوز از دیدگاه اهل فن ، رمان و داستان نیستند . زیرا یک نویسنده ی حرفه ای مم به پیروی و آشنایی و تجربه ی پیرنگ نویسی میباشد. 
دوستان من را خارج از این محیط آمفی تئاتر بزرگ و شیک (منظور به مجتمع خاتم الانبیا بوده) در پشت ویترین کتابفروشی های سراسر کشور با نام شین براری میشناسند ، و این موفقیت نسبی خودم را بواسطه هفت اثر منتشر شده ام کسب کرده ام و هر کدام از اثار را مدیون پیروی از پیرنگ های پیشرفته و نو آوری شده ام هستم ، و شما باید با شکل استاندارد پیرنگ آشنا باشید و از ان پیروی کنید . 
(هرجلسه تاکید کرده ام که خودم را در دایره ی نویسندگان فارسی نویس نمیشمارم زیرا بقول فرمایش استاد فیاض پور ماچیانی من واقع بین ترین فرد راه یافته در جامعه اهل قلمم و به روشنی میدانم که فاصله ی چشمگیری با یک فرد اهل تخصص و نویسنده ی حقیقی مانند سرکار خانم زویا پیرزاد ، مرتضی مودب پور ، دولت آبادی ، هادی صداقت یعنی همون صادق هدایت روی جلد و امثالهم . دارم . پس از سخننام تعبیر غلط نشود . ) 
  و اما پیرنگ  
پی‌رنگ توالی علت و معلول در یک داستانه. پِی‌ْرنگ ساختار، چارچوب و نظم و ترتیب منطقی حوادث در یک اثر ادبی یا هنری مانند داستان، نمایشنامه و شعر ه . ممکنه علاوه‌بر پی‌رنگ اصلی، یک یا چند پی‌رنگ فرعی نیز وجود داشته باشه.
و برسیم به بیوگرافی ورود واژه ی پیرنگ به زبان فارسی : 
واژهٔ پی‌رنگ توسط جمال میرصادقی برای این معنی از هنر نقّاشی وام گرفته شده‌است؛ همانند طرحی که نقّاشان بر روی کاغذ می‌کشند و بعد آن را کامل می‌کنند یا پی ساختمان که معماران می‌ریزند و از روی آن ساختمان بنا می‌کنند. واژهٔ پی‌رنگ» در داستان به معنای روایت حوادث داستان با تأکید بر رابطهٔ علیّت هستش.
توجه به این نکته که طرح و خلاصه داستان با هم فرق داره، ضروریه .
در خلاصه داستان هدف نقل موجز و اجمالیِ داستانه . در حالی که طرح، روایت نقشه (اسکلت) داستان با تأکید بر سببیت (Causality) داستان شکل گسترده میگیره. 
طرحی است که نویسنده پیش از آفرینش داستان آن را ذهنی یا مکتوب طراحی کرده‌است. نسبت طرح و داستان در ادبیات (داستانی) با مفهوم طرح اولیه و نقاشی کامل شده در هنر نقاشی کم شباهت نیست.
منتقدین اغلب طرح را نقل وقایع داستان بر اساس سببیت تعریف می‌کنند. طرح را نقشه داستان نیز تعریف کرده‌اند. ادوارد مورگان فورستر مثال می‌زند که سلطان درگذشت و سپس ملکه مرد» داستان است زیرا فقط ترتیب منطقی حوادث بر حَسَبِ توالی زمانی رعایت شده‌است. اما سلطان درگذشت و پس از چندی ملکه از اندوه بسیار درگذشت» پی‌رنگ است زیرا در این بیان، بر علیّت و چرایی مرگ ملکه نیز تأکید شده‌است.
آنچه مولانا در حکایت شاه و کنیز می‌گوید:
گفت معشوقم تو بودستی نه آن لیک کار از کار خیزد در جهان
ناظر به همین رابطهٔ علت و معلولی است.
تعریف پی‌رنگ در اصل، از فن شاعری ارسطو مایه می‌گیرد. ارسطو، پی‌رنگ را متشکل از سه بخش می‌داند: آغاز که حتماً نباید در پی حادثهٔ دیگری آمده باشد، میان که هم در پی حوادثی آمده و هم با حوادث دیگری دنبال می‌شود، و پایان که پیامد طبیعی و منطقی حوادث پیشین است.
از نظر ارسطو، پی‌رنگ ایدئال از چنان همبستگی و استحکامی برخوردار است که اگر حادثه‌ای از آن حذف یا جا‍به‌جا شود، وحدت آن به کلّی درهم می‌ریزد.
پی‌رنگ با عناصری چون شخصیت» و کشمکش» پیوستگی و رابطهٔ نزدیکی دارد و ممکن است به واژگونی و کشف منتهی شود
ادوارد مورگان فورستر تعریف ساده اما بسیار مفیدی از طرح (پی‌رنگ) به دست می‌دهد: داستان، روایت رویدادهایی است که در توالی زمانی منظم شده باشد. طرح نیز روایت رویدادهاست که در آن بر تصادف تأکید شده باشد. طبق تعریف فورستر بین داستان و پی‌رنگ تفاوت است از این سخن درمی‌یابیم که داستان نقل رشته‌ای از حوادث است که تنها بر طبق توالی زمانی، نظم و ترتیب یافته‌است در حالی‌که پی‌رنگ نقل حوادث با تکیه بر موجبیّت و روابط علی و معلولی‌است. تعبیر پی‌رنگ را به جای طرح (Plot)، در ایران برای اولین بار محمدرضا شفیعی کدکنی پیشنهاد کرد و جمال 
میرصادقی آن را به کار برد. پی‌رنگ در واقع همان بیرنگ است. بی‌رنگ طرحی است که نقاشان به روی کاغذ می‌کشند و بعد آن را کامل می‌کنند یا طرح ساختمانی که معماران می‌ریزند و از روی آن ساختمان را بنا می‌کنند
شخصیت به موجودی خیالی در یک اثر هنری (رمان، فیلم، نمایش و.) گفته می‌شود که زائیدهٔ ذهن هنرمنده


    د     دا       دت          کتاب شهروز براری صیقلانی   

  عمه زری اجازه م م می میدی ک که ب برم توی ک کو کوچه ب بازی کنم؟  

زری؛ توی کوچه خبری نیست که . کجا میخوای بری؟ لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره رو دید بزنی ! درست میگم ؟ 

ادوین : آ ا اخه از وق وقت وقتی منو برده بودن پر پرشگاه تا حالا. دلم تنگ ش ش شده واسش 

زری؛ پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟ نبآید این حرف‌و جلوی کسی بگی ، به همه بگو مسافرت بودی این دو هفته. رو . پس برؤ ولئ زود برگرد خونه . 

ادوین که در عالم کودکی هایش از دنیای پلید بزرگترها بیخبر است هوش و حواسش جای دیگری ست و بروی نوک انگشتان پنجه ی پاه ایستاده و گردنش را کش آورده تا بلکه بتواند ته باغ را ببیند و نگاهی به طوطی محبوبش انداخته باشد، آو نقشه ای زیرکانه میكشد. و توپ فوتبالش را به داخل حیاط شوت میكند تا به بهانه اش برود و به طوطی كاسکو سری بزند .

‌ سپس بی مقدمه لحظه ی خروجش از درب چوبی حیاط تصمیمی میگیرد و کما فی سابق از سر شیطنت متلکی به مادام بگوید و سپس فلنگ را ببندد ، او میگوید

مادام ، گواهینامه نداری ، بعد رفتی پشت عینک نشستی؟ پشت کن ،خم شو ، میخوام شماره پلاکت رو بردارم 

و خودش هار هارررر میخندد 

سپس از سر بازیگوشی و شیطنت تصمیم به گفتن جمله ای بی ربط و بی مقدمه به مادام میگیرد و با کمی مکث چشمش به جاروی بلند با دسته ی چوبی کنج دیوار حیاط می افتد و نیم نگاهی هم به خال روی بینی مادام میکند سپس میپرسد؛ 

مادام جوووون چرا جاروب معروفت رو کنج حیاط پارک کردی؟ مگه بنزین نداره؟ ، شما که جوان تر بودی ، از این کفشهای نوک دراز هم میپوشیدی؟    

 مادام که با شوخی های زیرکانه ی پسرک خوب آشناست ، بین دو راهی شک و تردید مانده ، نمیداند که لحن جدی پسرک اتیش پاره را باور کند و جدی پاسخش را بدهد و یا که بنا بر تجربه ی همیشگی ، پیشاپیش او را به فحش بگیرد و او فلنگ را ببندد ، در نهایت میگوید؛ 

ای پسرک بیشرف ، ناقلا ، بر اون ذات خرابت لعنت ، از اون لبخند موزیانه ات پیداست میخوای یه چرت و پرتی بارم کنی و فلنگو ببندی در بری 

_ نه مادام جون ، اعتراف میکنم چنین قصد پلیدی داشتم اما دیگه نمیخام بگم ک جادوگر شهر اوز هستی ، و در عوض اگه پسر خوبی باشم ، و قول بدم که همش الکی الکی توپم رو نندازم توی باغ شما ، تا به بهانه ی قوطی قاسکو(طوطی کاسکو) بیام و سرک بکشم شما میزاری هر روز بیام یکم با قوطی کاسکو بازی کنم؟  

•-- ای پدرسوخته. پس هر روز از قصد. توپت رو میندازی توی حیاط ؟ 

پسرک مجدد با شیطنت اولین جمله ی خطور کرده به ذهنش را میگوید 

  اره ، خوب کاری میکنم. بازم میندازم ، در ضمن من کوچولو تر که بودم شما رو که میدیدم همیشه خیال میکردم با این عصای چوبی و خال روی بینی و موههای فر فری و روسری قرمزی رنگت سوار جاروی دسته بلندت میشی و پرواز میکنی و میخندی توی اسمون و پرواز میکنی میری به شهر اوز.    

سپس زبانش را با شیطنت در اورد و فرار کرد. و لنگه دمپایی پرت شده به سویش ,به چارچوب درب چوبی حیاط خورد و داخل حیاط بازگشت .     

و با از سر شیطنت سریع از تیررس عصای چوبی مادام میگریزد و جیم میشود

خاله جون شما خونه تون اون درب چوبی کهنه ست که ته بن بسته؟ 

الهی بمیرم ، با منی؟ چی پرسیدی ازم؟ ببخش حواسم نبود دوباره بپرس ببینم دختر خوشگلم

پسربچه ی سفید روشن و شش ساله کمی اخم کرد و دستش را به کمر زد و با لحنی کودکانه و شیرین گفت؛ 

_ خاله جون واقعا بنظرت الان من دخترم؟ مگه هرکی خوشل موشل (خوشگل) باشه ، باید حتما دخمل (دختر) باشه؟ عمه زری میگه من بعدا حتما سبیل و ریش در میارم ، فکرشو کن ،خخخ خنده ام میگیره 

مریم مینشیند تا هم قدش شود و دستان ظریف و پژمرده اش را که از فرط کلفتی و شستشوی رخت و لباس ،ظروف ، فرش و تماس وسواسگونه با آب چروکیده شده را بروی شانه های کوچک پسرک میگذارد و غرق در عالم رویا ، به چشمان پسرک خیره میشود و میگوید؛ 

• اسمت چیه خوشگلکم؟ خونه ات کجاست ؟ من تا حالا ندیدمت توی این بن بست !? پسره کی هستی؟  

پسرک که در عالم کودکانه هایش است ، سوالش را نشنیده میگیرد زیرا در این لحظه سراپای وجودش ،محو در کشف پاسخی ست برای سوالی که در ناخودآگاهش مطرح شده ، او به تفاوت ظاهری مریم نسبت به خانم های دیگر می اندیشد ، زیرا در نظرش یکجای کار میلنگد ، و مریم با تمام ظرافت های نه و عشوه های دلبرانه اش ،باز چیزی نسبت به ن دیگر کم دارد ، پسرک چشمش به گوش های مریم می افتد و میگوید؛ 

هااا فهمیدم خاله جوون. تو گوشهات رو گوشواره ننداختی و گردنبند و النگو و دستبند و انگشتر و ساعت ننداختی ، و اصلا صورتتو آنانش (آرایش) نکردی. ،واسه همین یجوری انگار ناراحن (ناراحت) و غمینی(غمگینی) 

پسرک که بی توجه و بی اعتنا نسبت به پرسش مریم است ، باردگر پرسش نخست خودش را با کمی لُکنت زبانی که دارد تکرار کرد و گفت؛ 

خاله ژونی ، ش ش شما وا ، وا ، واسه اون خونه ی آ ، آ، آخری هستی؟ ه ه ه هم هم همونی که درخت انجیل تکیه داده ب دی دی دیوارش؟ 

•; آره عزیزم من واسه همون جام .  

 مریم که هرگز ازدواج نکرده و سالهاست اسیر دست مادرخوانده ی بدطینتش است ، از سر مهر و لطافت روح زلال پسرک لبخندی دلنشین بر چهره نشانده و دلش میخواهد پسربچه را در آغوشش مادرانه بفشارد ، اما از تصور تقدیر بدی که در طالع اش رخنه کرده به یکباره افسرده و غمناک میشود و طراوت و نشاط بر چهره اش غریب میگردد ، نگاهش را از نگاه پسرک میرباید و با عبور نسیم بهاری از بینشان ، زولف بلند و سفیدش هویدا میشود و برای لحظاتی کوتاه در هوا پیچ و تابی میخورد و همراه نسیم میرقصد، مریم به نقطه ای نامعلوم در کمی انسوتر خیره مانده ، بروشنی پر واضح است که غمی جانکاه در روانش جاری گشته و برق از چشمان نافذ و درشتش پریده و روح سرد ناامیدی بر پیکرش دمیده ، ناگه پسرک سکوت را جر میدهد و میگوید؛ 

_همونی که د د د د د درب چوبی دد دد د داره هااا ، اون خ خ خو. خو خونه که پشتش کلی باغ بزرگ د د د داره رو میگمااا ، اخه من یکبار با عمه ز ز ز. ز. ز زری اومده بودیم خ خ خو خونه تون ، اما شما داشتی رخت میشستی و نمیدونم چ چ چ چرا گریه میزدی(میکردی) ف ف ف فکر کنم پیاز بود توی جیب لباسا ک چشمای خ خ خو خو خوشلت (خوشگلت) اشک میشدش همش ، من عاشق قوطی قاسقو ش ش ش شمام

مریم از تعجب نگاهش به پسرک باز میگردد و با ابرویی بالاتر از حد معمول و حیرت میپرسد؛ 

•چی؟ چی گفتی؟ نفهمیدم چی رو میگی؟. 

_ ق قو قو قوطی قاسکو دیگه ه ه! همونی که صدای پیشی رو در میاره و توی ق ق قفس هستش و ب بجای غ غ غذا فقط تخمه میخوره هااااا. اونو میگمممم 

•تخمه میخوره؟ چی تخمه میخوره؟. 

_همونی ک ک که مادام پیره م م میگه اگه بزرگ بشه حتی میتونه حرف بزنه دیگگگگه! 

•مادام پیره؟ منظورت مادرمه؟  

_ الکی ن ن نگو ، اون که م م مادرت نیس ، اگه مادرت ب ب بود که اذیتت نمیکرد الکی نگوووو. داری سرمو گول م م می می میمالی؟اره؟

• کی گفته ک مادام پیره منو اذیت میکنه؟. چرا چنین فکری میکنی؟

_همه میدونن ، خ خ خودم د د دیدم    

•منظورت از همه کیه؟

_اینارو ولش ک ک کن ، قوطی قاسقو تون رو م م می میشه بدید به من؟ اخ اخه اخه اخه خیلی دوستش د د د دا دارم ، قول میدم از قفس بیرونش نیارم ،که یهو پ پ پی پیشی بخورتش

•آهااا تازه فهمیدم ، منظورت طوطی کاسکو توی قفسه مادام هست رو داری میگی؟ 

_آره دیگه ، پ پ پ پس چی !  

•وااای الهی بمیرم براات ، تازه فهمیدم ، تو برادرزاده ی زری خیاطی ! خدا پدر مادرتو بیامرزه . اسمت چی بود؟ 

_ ا ا اد. ادوین 

•ادوین چند وقته برگشتی پیش عمه؟ آخه شنیده بودم رفته بودی دو هفته مسافرت  

ادوین که راز کوچکی را پنهان کرده و ناتوان از دروغ گفتن است بطور غریزی هول میشود و دستپاچگی به همراه لکنت زبان بسراغش میایند و او طبق معمول موقع لاپوشانی و یا مخفی کاری به آسمان نگاه میکند و چشمانش را ریز کرده و کمی اخمو و جدی میشود و کلمات را نامنظم و جویده جویده عنوان میکند ، او میگوید ؛

بله ، م م م من ن نبودم ، من ، من رفته بودم ، یعنی ،نرفته بودم ، منو به زور برده بودن ، منو یه جایی ک که‍ که که ، تخت چند طبقه ای زیاد د د دا داشت ، بعد صف ، من ، نوبتی ظ ظ ظر ظرف غذامون استیل ، س س سا سالن غذاخوری ، بعد پسرای دیگه هم بودن. ،من بهم حرفای بد زز زدن، بعد من ولی ، گریه نکردم ، اما ک ک کتک خوردم ، ک ک ک کم نه! زیاد . خیلی طولانی گذشت ، نمیدونم یعنی بلد نیستم بشمرم ، اما دوبار ج ج ج جم جمعه شد ، چون جمعه ها نهار برنج میدادن فقط و ولی مال منو یه پسره سیاهه چاقالو بود که مسخره ام میکرد همش ، اون برنج م م من منو میخورد ، و من من ف ف ف فقط میترسیدم ، من که نبودم چون برده بودنم پ پ پرورشگاهه . نه!نه! اشتباهی گفتم ، همون ک شما گفتی بهتر تره . من ، من ه ه همو همون مسافرت ش ش شبا شبانه روزی پسرانه نگه داشته ب ب بو بودنم  

مریم که از حرفهای پسربچه ی معصوم حسابی احساساتی شده و اشک درون چشمانش حدقه زده چشم در چشم او مانده و فقط میداند که اگر پلک چشمانش باز و بسته شود ،اولین اشک از ان سرازیر میشود و در همین حین بود که . 

صدایی از انتهای کوچه پرخاشگرانه و غضب آلود تمام حریم کوچه را هاشور زد و در گوشهای پسرک میپیچد ، صدایی آشنا ، و خشن که میگفت ؛ 

∆ْ; مریم خدا ذلیلت کنه دختررر توکه هنوز توی کوچه لش داری ، الان نانوایی میبنده هااا ، خدا بگم ذلیلت کنه ،الهی سیاه بخت بشی که منه پیرزن رو دق میدی با سربه هوا بودنات .

پسرک با ترس به پشتش نگاه میکند و از انجاکه میداند مادام گوشهایش سنگین است با صدایی بلندتر از حد معمول میگوید؛ 

س س سلام م م م مادام جون 

سپس بسمت مریم بازمیگردد اما متعجب از جای خالیش ، زیر لب میگوید؛  

چ چ چی زود فرار زدش از ترس م م مادام پیره 

مادام که چشمانش خوب سوء نمیکند ، و بروی ویلچر نشسته پسرک را فرا میخواند و از انجایی که پسرک در غروب یکروز بهاری شلوارک کوتاهی از جنس لی به تن دارد ،او را شرتی صدا میزند و میگوید؛ 

∆ آهاای ی ، بیاا اینجا ببینم .   

سپس زیر لبی چند فحش نیز به رسم عادت حواله میکند و میگوید ؛ 

∆ پسرک مادر مُرده ی ،بی پدر .   

پسرک با قدمهای لع لع کنان و سرخوش به انتهای بن بست خمیده و خاکی میرود و میگوید؛ 

س س سلام مادام ، م م م من ی نیستم که مادام جوون . م م من ادوین هستم. اون دفعه با عمه ز ز زری اومده ب ب بودیم و واسه (مادام وسط صحبتش میپرد و جملاتش را نیمه کاره میگذارد و با تلخی میپرسد)

∆; کی از پرورشگاه در اوردش تو رو؟

ادوین که خیال میکرد هیچکس از رازش خبر ندارد با حالتی شوکه و با کلماتی جویده جویده و نامفهوم گفت؛ 

من ، من ، فقط اخه ، من ، اونجا ، فقط دو هفته من ، فقط پرورشگاه مونده بودم ، چون من ،فقط عمه زری فهمید اومد سریع، زری ، منو در اورد و قرار شد با من ، نه، یعنی ،من با اون زندگی کنم م م من شما کی گفت ب به بهتون ، از کجا ، ف ف فهمیدید؟ مم من مسافرت بهتر تر بودشاا . من بخدا!.

مادام با صدایی یواش تر و با حالتی شکاکانه و لحنی تهدید آمیز گفت 

∆ داشتی به مریم چی میگفتی؟ وای بحالت اگه بفهمم راجع به اون خواستگاری ک عمه ی ات واسش پیدا کرده بود ،چیزی گفته باشی ، کاری میکنم بندازنت باز یتیم خونه 

ادوین در حالیکه دو پله از سطح حیاط و مادام بلندتر بود و زیر چارچوب و طاق هشتی اش ایستاده زول زد به مادام ، او که در حاضر جوابی و شیطنت های زیرکانه نظیر ندارد ، یک دستش را به کمر زد و با دست دیگر جلوی دهانش بمانند ییسیم پلیس نگه داشت و با حالتی نمایشی و پر از ادا. اطوار های کودکانه گفت؛ 

کیش کیششش مادام پیره ، بوق بزن حرکت کن ، حرکت کن پیره زن خ خ خرفت ك ک ک كیشششش کیش. اون توالت فرنگی سفیدی که زیرش چرخ داره بزنه کنار ، شما گواهینانه (گواهینامه) نداری با چه حقی پشت عینک نشستی؟ 

کهنه، روعی ، مس، حلب، وسایل انبار ، نان خشک ، کتری کهنه ، رادیو قراضه ، مادام پیره خریداااریممممم

 

شلیک لنگه ی دمپایی از جانب مادام همانا و فلنگ رو بستن همان . حین فرار و خنده های شیطنت وار از کنار مریم گذشت ، بی آنکه متوجه ی حضورش شده باشد ، مریم به خانه رفت و درب را نبست ، و صدای قر قر های همیشگی مادام بلند شد ، گویی تمام دق دلیهایش را سر مریم بینوا تخلیه مینمود و او را با صدای خشدارش چنین میخواند و به مضحکه میگرفت؛ 

∆ ترشیده ی خاکبرسر ، خاک عالم برسرت نگبت ، نسناس ، ریخت عجوزه ات رو از جلوی چشام دور کن ، اشتهام کور میشه . فطرتت کلفتی و کنیزی هست ، پتیاره ، چرا زنده هستی اخه؟ سربزار بمیر ، نه تحصیلات عالی، نه هنری، نه دست کمالی ، نه دست پختی ، نه نجابتی، نه ظرافتی، نه پدری ، نه مادری، اخه یه ادمم مگه این حد بی پدر مادر میشه؟ دغ کردن به درک واصل شدن. و از دستت نجات پیدا کردن ، این منه درمانده و علیلم که تمام سربه هوا بازی هات رو تحمل میکنم و همش حرص و جوش میخورم اما باز تحملت میکنم . اخه نگبت با اون قیافه ی کفتار از زولف سفیدت حیا کن ، فلاکت ازت میباره ، چرا زنده هستی اخه ذلیل شده ؟ من هجده سالگیم شوهر دومم توی مسیر کربلا ناپدید که شده بود همه گفتن طوفان شن اونو کشته ، ولی من اونقدر وفادار و متعهد بودم که به پاش نشستم، تا چهل روز رخت سیاه پوشیم ، بعدش اجازه دادم که میرآقا بیاد خواستگاریم 

~مریم پوزخندی به طعنه میزند ، طبق معمول چنین لحظاتی سرپا تند تند لباسها رو تا میکند و وسواسگونه بروی هم میچیند ، مریم زیر لب گفت؛ 

چهل روز صبر کرده ،چه افتخارم میکنه ، واسش چسب زخم بخریم، همچین میگه چهل ل ل ل روز ، که انگار مثل من چهل سال تنهایی و بی شوهری سر کرده ! خنده دارش اینجاست که بعد ازدواج با میرآقا ، پدرم میگفت بعد یکماه نشده بود که شوهره قبلی زنده از کربلا برگشت زکی ی ی 

مادام؛∆ زیر لب چی پچ پچ میکنی هرزه ی ، ها؟ 

مریم خونش به جوش آمد ، دلش را به دریا زد و سکوتش را شکست ، قر قر های همیشگی مادام اینبار با سنت شکنی مریم مواجه گشت ، و مادام به غلط پنداشت که مریم از ماجرای خواستگاری که زری خیاط معرفی کرده بود را فهمیده و از همینروست که چنین گستاخ شده و حاضرجوابی میکند ، و به طعنه گفت؛ 

∆ میدونم از چی داری میسوزی ، حق داری خلاصه بعد فراغ نوغان یه خواستگار مهندس و عاشق پیشه از آسمون افتاده بود زمین، اونم که تا فهمید تو چه دختر شه و وسواسی و ناراحتی اعصاب داری هستی سریع پشیمون شد ، اما خیال نکن که اگه خودم بهت نگفتم دلیل بدی داشته، نه اتفاقا من خیرت رو میخواستم و به گمونم زری خیاط دید که مهندسه چرب و نرمه ، خودش زیر پای مهندس نشست ، و راهش زد ، حتی خبر دارم پشت سرت چیا به خواستگارت گفته

مریم سراپا شوکه و پشت به مادام ایستاده ، یک قدم مانده به مرز جنون عانی برسد ، درون مغزش زله ای هشت ریشتری در حال وقوع ست . آتش فشان افکارش در حال فوران ، چهل سال از بدو تولد تا ان لحظه ی شب هنگام بهاری به سرعت نور در خاطرش گذر کرد ، او بابت از دست رفتن خواستگار به هیچ وجه ناراحت نیست ،زیرا خودش بهتر از هرکسی میداند که هیچ میل و کششی نسبت به جنس مخالف ندارد و حتی تصور زندگی زیر یک سقف حتی برای یک شب ،نیز ناممکن است ، مریم به ناگاه با صدای بسته شدن درب چوبی حیاط ،تمام رشته افکارش پنبه میشود و سمت پنجره میرود ، یعنی خیالاتی شده ، و تصور کرده که درب حیاط بسته شده یا که ؟. اما بواسطه ی سنگینی گوشهای مادام او هیچ واکنشی بروز نداده و کماکان جلوی تلویزیون کوچک سیاه سفید نشسته و یک نفس حرفهایش را به هم میبافد ،

مریم نگاهش بوی کافور میدهد ، او چای آخر را پر رنگ تر از تمام چای های یکسال اخیر میریزد و برای مادام با نبات میبرد ، با حالتی مشکوک چای را جلوی مادام میگذارد و زیر چشمی نگاهی به مادام میدوزد 

مادام ؛ ∆ توجه کردم که یکساله خودت چای نمیخوری و فقط نبات داغ میخوری ، یا که سر سفره بارها نان خالی میخوری ، اینا همه بخاطر فطرت پایینته دختر ، به مادر خدانیامرزت رفتی ، البت سرش بره پایین تر توی گور ، من که نحسیتش رو ندیده بودم. بلکه میرآقا. میگفت این مریم. به مادرش رفته .  

مریم از سالهای گذشته تصمیمی شرورانه و غیر معمول را در سر پرورانده بود ، اما هربار انجامش را به تعویق می انداخت تا بلکه بخاطر کهولت سن طرف بمیرد و نیازی به الوده شدن دستانش به خون کسی نباشد. او حتی با شیوه ای شیطانی و عجیب مقدمات تعجیل مرگ مادام را فراهم کرده بود  

و دم های بریده شده ی مارمولک را که مملو از سم کشنده تیؤکسین میباشد را همراه چای خشك هربار در قوری دم میگذاشت و برای مادام از ان چای میریخت در فنجآن ها و برایش میبرد و از همینرو بود که خودش هرگز چای نمی نوشید . و ترجیح میداد به یک استکان اب. جوش ساده بسنده کند .   

او بیخبر از حضور ادوین در حیاط خانه ، نیمه شب در حین بحث و جدل با مادام. از کوره در میرود و با جای شمعدانی فی بر سرش میکوبد از پشت سر و مادام میمیرد. .

مریم با بیل. انتهای باغ. قبری میکند و مادام را به‍ زحمت و کشان کشان سوی قبر میبرد و انرا درون قبر می اندازد ً    

و مجدد قبرش را نیز پر میکند و لحظه ای که هوا و اسمان به سپیدی صبح نزدیک میشده. کارش تمام میشود. و ناگهان صدای كودکانه ای از پشت سر با لکنت میگوید ؛  

  الان قو ق ق قوطی ق قاسکو مال من میشه؟  

مریم شوکه و متعجب به ارامی سرش را بر میگرداند و ادوین را بی خیال و بی ریاح میبیند که نزدیک قفس طوطی کاسکو نشسته و دستانش را زیر چانه اش زده و خمیازه ای بلند میکشد گویی که تمام. ز۰مت حفر قبر و پر نمودن مجددش را. او با چشمان درشت و نگاه کنجکاو. کودکانه اش. نظاره گر بوده و حال. از خستگی. خوابش. گرفته باشد  

مریم که تمام مدت مشغول تلاش برای مخفی کردن جسد بوده حال تمام زحماتش را نقش بر اب میبیند . چون. شاهدی وجود دارد که نظاره گر از صفر تا صد ماجرا بوده  

مریم رنگ از رخصارش میپرد و چشمانش منبسط و دهانش باز میماند ‌

ادامه دارد. 

پاراگراف اخر داستان صفحه ۳۸۷ 

  بیست سال بعد. . . . 

مریم جون تازه فوت شد ، من. ادوین هستم ، مریم چند روز پیش بهم گفت که شب حادثه قصد داشته از ترس لو رفتن ، منم به قتل برسونه ، و لحظه ی اخر نتونسته بوده. ؤ تصمیم به یدن من و فرار از شهر. اردکان به. چابهار. کرده بود و. منم این بیست سال رو با مریم بزرگ شدم و زندگی کردم ، لوکنت دیگه ندارم . شب حادثه. مریم بهم به دروغ گفت که اگه برگردم خونه منو میبرند پرپرشگاه یعنی پرورشگاه   

و منم حاضر شدم شبانه باهاش و به عشق این طوطی کاسکو. از اردکان فرار کنم . 

مادام پیره روحت شاد ، هرسال. روز به قتل رسئدنت قاتلت از عذاب وجدان هزار بار. میمرد و زنده میشد. . کاش بودی و باز دمپایی پرت میکردی برام.   

عمه زری هیچ خبری ازت ندارم ببخش. ببخش فقط به‍ خاطر طوطی بود که. شب رفته بودم توی حیاط همسایه. واین همه. پیچیده شدم به تقدیری عجیب.  

مریم عاشقانه برام مادری کرد 

الان هم ایستگاه قطار. منم و یه قفس خالی .   

و بلیط یکطرفه

نویسنده. شهروز براری صیقلانی 

فی البداعه 

                      


  

 دانلود رایگان فیلم مطرب  سریال دل    شهروز براری صیقلانی نسخه مجازی  کتاب رمان مجازی اثر شهروز براری صیقلانی   سکته عشقی  

  ♣♣     شهریار بروی کاغذ پاره ای مینویسد ؛ _غرور مردهای شهر شده بازیچه دنیا _همه انگار خوابیدند در این شهر پر از رویا_ همه از "پول" میگویند کسی از عشق شاکی نیست_ چه حالی داره اون روزی که میگردی پی روزی _ولی در آخر شب باز ته جیب هاتو میدوزی _برای مرد های شهر من شرف یعنی یه لقمه نون _ برای این هدف هم هست ،همه افتادن از دینو ایمون _همه افتادن از عرشو به زیر فقر میمیرند _به بزرگ پای آن بالانشینان جای میگیرند       

چند روز بعد

 

.


  عمه زری اجازه م م می میدی ک که ب برم توی ک کو کوچه ب بازی کنم؟  

زری؛ توی کوچه خبری نیست که . کجا میخوای بری؟ لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره رو دید بزنی ! درست میگم ؟ 

ادوین : آ ا اخه از وق وقت وقتی منو برده بودن پر پرشگاه تا حالا. دلم تنگ ش ش شده واسش 

زری؛ پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟ نبآید این حرف‌و جلوی کسی بگی ، به همه بگو مسافرت بودی این دو هفته. رو . پس برؤ ولئ زود برگرد خونه . 

ادوین که در عالم کودکی هایش از دنیای پلید بزرگترها بیخبر است هوش و حواسش جای دیگری ست و بروی نوک انگشتان پنجه ی پاه ایستاده و گردنش را کش آورده تا بلکه بتواند ته باغ را ببیند و نگاهی به طوطی محبوبش انداخته باشد، آو نقشه ای زیرکانه میكشد. و توپ فوتبالش را به داخل حیاط شوت میكند تا به بهانه اش برود و به طوطی كاسکو سری بزند .

‌ سپس بی مقدمه لحظه ی خروجش از درب چوبی حیاط تصمیمی میگیرد و کما فی سابق از سر شیطنت متلکی به مادام بگوید و سپس فلنگ را ببندد ، او میگوید

مادام ، گواهینامه نداری ، بعد رفتی پشت عینک نشستی؟ پشت کن ،خم شو ، میخوام شماره پلاکت رو بردارم 

و خودش هار هارررر میخندد 

سپس از سر بازیگوشی و شیطنت تصمیم به گفتن جمله ای بی ربط و بی مقدمه به مادام میگیرد و با کمی مکث چشمش به جاروی بلند با دسته ی چوبی کنج دیوار حیاط می افتد و نیم نگاهی هم به خال روی بینی مادام میکند سپس میپرسد؛ 

مادام جوووون چرا جاروب معروفت رو کنج حیاط پارک کردی؟ مگه بنزین نداره؟ ، شما که جوان تر بودی ، از این کفشهای نوک دراز هم میپوشیدی؟    

 مادام که با شوخی های زیرکانه ی پسرک خوب آشناست ، بین دو راهی شک و تردید مانده ، نمیداند که لحن جدی پسرک اتیش پاره را باور کند و جدی پاسخش را بدهد و یا که بنا بر تجربه ی همیشگی ، پیشاپیش او را به فحش بگیرد و او فلنگ را ببندد ، در نهایت میگوید؛ 

ای پسرک بیشرف ، ناقلا ، بر اون ذات خرابت لعنت ، از اون لبخند موزیانه ات پیداست میخوای یه چرت و پرتی بارم کنی و فلنگو ببندی در بری 

_ نه مادام جون ، اعتراف میکنم چنین قصد پلیدی داشتم اما دیگه نمیخام بگم ک جادوگر شهر اوز هستی ، و در عوض اگه پسر خوبی باشم ، و قول بدم که همش الکی الکی توپم رو نندازم توی باغ شما ، تا به بهانه ی قوطی قاسکو(طوطی کاسکو) بیام و سرک بکشم شما میزاری هر روز بیام یکم با قوطی کاسکو بازی کنم؟  

•-- ای پدرسوخته. پس هر روز از قصد. توپت رو میندازی توی حیاط ؟ 

پسرک مجدد با شیطنت اولین جمله ی خطور کرده به ذهنش را میگوید 

  اره ، خوب کاری میکنم. بازم میندازم ، در ضمن من کوچولو تر که بودم شما رو که میدیدم همیشه خیال میکردم با این عصای چوبی و خال روی بینی و موههای فر فری و روسری قرمزی رنگت سوار جاروی دسته بلندت میشی و پرواز میکنی و میخندی توی اسمون و پرواز میکنی میری به شهر اوز.    

سپس زبانش را با شیطنت در اورد و فرار کرد. و لنگه دمپایی پرت شده به سویش ,به چارچوب درب چوبی حیاط خورد و داخل حیاط بازگشت .     

و با از سر شیطنت سریع از تیررس عصای چوبی مادام میگریزد و جیم میشود

خاله جون شما خونه تون اون درب چوبی کهنه ست که ته بن بسته؟ 

الهی بمیرم ، با منی؟ چی پرسیدی ازم؟ ببخش حواسم نبود دوباره بپرس ببینم دختر خوشگلم

پسربچه ی سفید روشن و شش ساله کمی اخم کرد و دستش را به کمر زد و با لحنی کودکانه و شیرین گفت؛ 

_ خاله جون واقعا بنظرت الان من دخترم؟ مگه هرکی خوشل موشل (خوشگل) باشه ، باید حتما دخمل (دختر) باشه؟ عمه زری میگه من بعدا حتما سبیل و ریش در میارم ، فکرشو کن ،خخخ خنده ام میگیره 

مریم مینشیند تا هم قدش شود و دستان ظریف و پژمرده اش را که از فرط کلفتی و شستشوی رخت و لباس ،ظروف ، فرش و تماس وسواسگونه با آب چروکیده شده را بروی شانه های کوچک پسرک میگذارد و غرق در عالم رویا ، به چشمان پسرک خیره میشود و میگوید؛ 

• اسمت چیه خوشگلکم؟ خونه ات کجاست ؟ من تا حالا ندیدمت توی این بن بست !? پسره کی هستی؟  

پسرک که در عالم کودکانه هایش است ، سوالش را نشنیده میگیرد زیرا در این لحظه سراپای وجودش ،محو در کشف پاسخی ست برای سوالی که در ناخودآگاهش مطرح شده ، او به تفاوت ظاهری مریم نسبت به خانم های دیگر می اندیشد ، زیرا در نظرش یکجای کار میلنگد ، و مریم با تمام ظرافت های نه و عشوه های دلبرانه اش ،باز چیزی نسبت به ن دیگر کم دارد ، پسرک چشمش به گوش های مریم می افتد و میگوید؛ 

هااا فهمیدم خاله جوون. تو گوشهات رو گوشواره ننداختی و گردنبند و النگو و دستبند و انگشتر و ساعت ننداختی ، و اصلا صورتتو آنانش (آرایش) نکردی. ،واسه همین یجوری انگار ناراحن (ناراحت) و غمینی(غمگینی) 

پسرک که بی توجه و بی اعتنا نسبت به پرسش مریم است ، باردگر پرسش نخست خودش را با کمی لُکنت زبانی که دارد تکرار کرد و گفت؛ 

خاله ژونی ، ش ش شما وا ، وا ، واسه اون خونه ی آ ، آ، آخری هستی؟ ه ه ه هم هم همونی که درخت انجیل تکیه داده ب دی دی دیوارش؟ 

•; آره عزیزم من واسه همون جام .  

 مریم که هرگز ازدواج نکرده و سالهاست اسیر دست مادرخوانده ی بدطینتش است ، از سر مهر و لطافت روح زلال پسرک لبخندی دلنشین بر چهره نشانده و دلش میخواهد پسربچه را در آغوشش مادرانه بفشارد ، اما از تصور تقدیر بدی که در طالع اش رخنه کرده به یکباره افسرده و غمناک میشود و طراوت و نشاط بر چهره اش غریب میگردد ، نگاهش را از نگاه پسرک میرباید و با عبور نسیم بهاری از بینشان ، زولف بلند و سفیدش هویدا میشود و برای لحظاتی کوتاه در هوا پیچ و تابی میخورد و همراه نسیم میرقصد، مریم به نقطه ای نامعلوم در کمی انسوتر خیره مانده ، بروشنی پر واضح است که غمی جانکاه در روانش جاری گشته و برق از چشمان نافذ و درشتش پریده و روح سرد ناامیدی بر پیکرش دمیده ، ناگه پسرک سکوت را جر میدهد و میگوید؛ 

_همونی که د د د د د درب چوبی دد دد د داره هااا ، اون خ خ خو. خو خونه که پشتش کلی باغ بزرگ د د د داره رو میگمااا ، اخه من یکبار با عمه ز ز ز. ز. ز زری اومده بودیم خ خ خو خونه تون ، اما شما داشتی رخت میشستی و نمیدونم چ چ چ چرا گریه میزدی(میکردی) ف ف ف فکر کنم پیاز بود توی جیب لباسا ک چشمای خ خ خو خو خوشلت (خوشگلت) اشک میشدش همش ، من عاشق قوطی قاسقو ش ش ش شمام

مریم از تعجب نگاهش به پسرک باز میگردد و با ابرویی بالاتر از حد معمول و حیرت میپرسد؛ 

•چی؟ چی گفتی؟ نفهمیدم چی رو میگی؟. 

_ ق قو قو قوطی قاسکو دیگه ه ه! همونی که صدای پیشی رو در میاره و توی ق ق قفس هستش و ب بجای غ غ غذا فقط تخمه میخوره هااااا. اونو میگمممم 

•تخمه میخوره؟ چی تخمه میخوره؟. 

_همونی ک ک که مادام پیره م م میگه اگه بزرگ بشه حتی میتونه حرف بزنه دیگگگگه! 

•مادام پیره؟ منظورت مادرمه؟  

_ الکی ن ن نگو ، اون که م م مادرت نیس ، اگه مادرت ب ب بود که اذیتت نمیکرد الکی نگوووو. داری سرمو گول م م می می میمالی؟اره؟

• کی گفته ک مادام پیره منو اذیت میکنه؟. چرا چنین فکری میکنی؟

_همه میدونن ، خ خ خودم د د دیدم    

•منظورت از همه کیه؟

_اینارو ولش ک ک کن ، قوطی قاسقو تون رو م م می میشه بدید به من؟ اخ اخه اخه اخه خیلی دوستش د د د دا دارم ، قول میدم از قفس بیرونش نیارم ،که یهو پ پ پی پیشی بخورتش

•آهااا تازه فهمیدم ، منظورت طوطی کاسکو توی قفسه مادام هست رو داری میگی؟ 

_آره دیگه ، پ پ پ پس چی !  

•وااای الهی بمیرم براات ، تازه فهمیدم ، تو برادرزاده ی زری خیاطی ! خدا پدر مادرتو بیامرزه . اسمت چی بود؟ 

_ ا ا اد. ادوین 

•ادوین چند وقته برگشتی پیش عمه؟ آخه شنیده بودم رفته بودی دو هفته مسافرت  

ادوین که راز کوچکی را پنهان کرده و ناتوان از دروغ گفتن است بطور غریزی هول میشود و دستپاچگی به همراه لکنت زبان بسراغش میایند و او طبق معمول موقع لاپوشانی و یا مخفی کاری به آسمان نگاه میکند و چشمانش را ریز کرده و کمی اخمو و جدی میشود و کلمات را نامنظم و جویده جویده عنوان میکند ، او میگوید ؛

بله ، م م م من ن نبودم ، من ، من رفته بودم ، یعنی ،نرفته بودم ، منو به زور برده بودن ، منو یه جایی ک که‍ که که ، تخت چند طبقه ای زیاد د د دا داشت ، بعد صف ، من ، نوبتی ظ ظ ظر ظرف غذامون استیل ، س س سا سالن غذاخوری ، بعد پسرای دیگه هم بودن. ،من بهم حرفای بد زز زدن، بعد من ولی ، گریه نکردم ، اما ک ک کتک خوردم ، ک ک ک کم نه! زیاد . خیلی طولانی گذشت ، نمیدونم یعنی بلد نیستم بشمرم ، اما دوبار ج ج ج جم جمعه شد ، چون جمعه ها نهار برنج میدادن فقط و ولی مال منو یه پسره سیاهه چاقالو بود که مسخره ام میکرد همش ، اون برنج م م من منو میخورد ، و من من ف ف ف فقط میترسیدم ، من که نبودم چون برده بودنم پ پ پرورشگاهه . نه!نه! اشتباهی گفتم ، همون ک شما گفتی بهتر تره . من ، من ه ه همو همون مسافرت ش ش شبا شبانه روزی پسرانه نگه داشته ب ب بو بودنم  

مریم که از حرفهای پسربچه ی معصوم حسابی احساساتی شده و اشک درون چشمانش حدقه زده چشم در چشم او مانده و فقط میداند که اگر پلک چشمانش باز و بسته شود ،اولین اشک از ان سرازیر میشود و در همین حین بود که . 

صدایی از انتهای کوچه پرخاشگرانه و غضب آلود تمام حریم کوچه را هاشور زد و در گوشهای پسرک میپیچد ، صدایی آشنا ، و خشن که میگفت ؛ 

∆ْ; مریم خدا ذلیلت کنه دختررر توکه هنوز توی کوچه لش داری ، الان نانوایی میبنده هااا ، خدا بگم ذلیلت کنه ،الهی سیاه بخت بشی که منه پیرزن رو دق میدی با سربه هوا بودنات .

پسرک با ترس به پشتش نگاه میکند و از انجاکه میداند مادام گوشهایش سنگین است با صدایی بلندتر از حد معمول میگوید؛ 

س س سلام م م م مادام جون 

سپس بسمت مریم بازمیگردد اما متعجب از جای خالیش ، زیر لب میگوید؛  

چ چ چی زود فرار زدش از ترس م م مادام پیره 

مادام که چشمانش خوب سوء نمیکند ، و بروی ویلچر نشسته پسرک را فرا میخواند و از انجایی که پسرک در غروب یکروز بهاری شلوارک کوتاهی از جنس لی به تن دارد ،او را شرتی صدا میزند و میگوید؛ 

∆ آهاای ی ، بیاا اینجا ببینم .   

سپس زیر لبی چند فحش نیز به رسم عادت حواله میکند و میگوید ؛ 

∆ پسرک مادر مُرده ی ،بی پدر .   

پسرک با قدمهای لع لع کنان و سرخوش به انتهای بن بست خمیده و خاکی میرود و میگوید؛ 

س س سلام مادام ، م م م من ی نیستم که مادام جوون . م م من ادوین هستم. اون دفعه با عمه ز ز زری اومده ب ب بودیم و واسه (مادام وسط صحبتش میپرد و جملاتش را نیمه کاره میگذارد و با تلخی میپرسد)

∆; کی از پرورشگاه در اوردش تو رو؟

ادوین که خیال میکرد هیچکس از رازش خبر ندارد با حالتی شوکه و با کلماتی جویده جویده و نامفهوم گفت؛ 

من ، من ، فقط اخه ، من ، اونجا ، فقط دو هفته من ، فقط پرورشگاه مونده بودم ، چون من ،فقط عمه زری فهمید اومد سریع، زری ، منو در اورد و قرار شد با من ، نه، یعنی ،من با اون زندگی کنم م م من شما کی گفت ب به بهتون ، از کجا ، ف ف فهمیدید؟ مم من مسافرت بهتر تر بودشاا . من بخدا!.

مادام با صدایی یواش تر و با حالتی شکاکانه و لحنی تهدید آمیز گفت 

∆ داشتی به مریم چی میگفتی؟ وای بحالت اگه بفهمم راجع به اون خواستگاری ک عمه ی ات واسش پیدا کرده بود ،چیزی گفته باشی ، کاری میکنم بندازنت باز یتیم خونه 

ادوین در حالیکه دو پله از سطح حیاط و مادام بلندتر بود و زیر چارچوب و طاق هشتی اش ایستاده زول زد به مادام ، او که در حاضر جوابی و شیطنت های زیرکانه نظیر ندارد ، یک دستش را به کمر زد و با دست دیگر جلوی دهانش بمانند ییسیم پلیس نگه داشت و با حالتی نمایشی و پر از ادا. اطوار های کودکانه گفت؛ 

کیش کیششش مادام پیره ، بوق بزن حرکت کن ، حرکت کن پیره زن خ خ خرفت ك ک ک كیشششش کیش. اون توالت فرنگی سفیدی که زیرش چرخ داره بزنه کنار ، شما گواهینانه (گواهینامه) نداری با چه حقی پشت عینک نشستی؟ 

کهنه، روعی ، مس، حلب، وسایل انبار ، نان خشک ، کتری کهنه ، رادیو قراضه ، مادام پیره خریداااریممممم

 

شلیک لنگه ی دمپایی از جانب مادام همانا و فلنگ رو بستن همان . حین فرار و خنده های شیطنت وار از کنار مریم گذشت ، بی آنکه متوجه ی حضورش شده باشد ، مریم به خانه رفت و درب را نبست ، و صدای قر قر های همیشگی مادام بلند شد ، گویی تمام دق دلیهایش را سر مریم بینوا تخلیه مینمود و او را با صدای خشدارش چنین میخواند و به مضحکه میگرفت؛ 

∆ ترشیده ی خاکبرسر ، خاک عالم برسرت نگبت ، نسناس ، ریخت عجوزه ات رو از جلوی چشام دور کن ، اشتهام کور میشه . فطرتت کلفتی و کنیزی هست ، پتیاره ، چرا زنده هستی اخه؟ سربزار بمیر ، نه تحصیلات عالی، نه هنری، نه دست کمالی ، نه دست پختی ، نه نجابتی، نه ظرافتی، نه پدری ، نه مادری، اخه یه ادمم مگه این حد بی پدر مادر میشه؟ دغ کردن به درک واصل شدن. و از دستت نجات پیدا کردن ، این منه درمانده و علیلم که تمام سربه هوا بازی هات رو تحمل میکنم و همش حرص و جوش میخورم اما باز تحملت میکنم . اخه نگبت با اون قیافه ی کفتار از زولف سفیدت حیا کن ، فلاکت ازت میباره ، چرا زنده هستی اخه ذلیل شده ؟ من هجده سالگیم شوهر دومم توی مسیر کربلا ناپدید که شده بود همه گفتن طوفان شن اونو کشته ، ولی من اونقدر وفادار و متعهد بودم که به پاش نشستم، تا چهل روز رخت سیاه پوشیم ، بعدش اجازه دادم که میرآقا بیاد خواستگاریم 

~مریم پوزخندی به طعنه میزند ، طبق معمول چنین لحظاتی سرپا تند تند لباسها رو تا میکند و وسواسگونه بروی هم میچیند ، مریم زیر لب گفت؛ 

چهل روز صبر کرده ،چه افتخارم میکنه ، واسش چسب زخم بخریم، همچین میگه چهل ل ل ل روز ، که انگار مثل من چهل سال تنهایی و بی شوهری سر کرده ! خنده دارش اینجاست که بعد ازدواج با میرآقا ، پدرم میگفت بعد یکماه نشده بود که شوهره قبلی زنده از کربلا برگشت زکی ی ی 

مادام؛∆ زیر لب چی پچ پچ میکنی هرزه ی ، ها؟ 

مریم خونش به جوش آمد ، دلش را به دریا زد و سکوتش را شکست ، قر قر های همیشگی مادام اینبار با سنت شکنی مریم مواجه گشت ، و مادام به غلط پنداشت که مریم از ماجرای خواستگاری که زری خیاط معرفی کرده بود را فهمیده و از همینروست که چنین گستاخ شده و حاضرجوابی میکند ، و به طعنه گفت؛ 

∆ میدونم از چی داری میسوزی ، حق داری خلاصه بعد فراغ نوغان یه خواستگار مهندس و عاشق پیشه از آسمون افتاده بود زمین، اونم که تا فهمید تو چه دختر شه و وسواسی و ناراحتی اعصاب داری هستی سریع پشیمون شد ، اما خیال نکن که اگه خودم بهت نگفتم دلیل بدی داشته، نه اتفاقا من خیرت رو میخواستم و به گمونم زری خیاط دید که مهندسه چرب و نرمه ، خودش زیر پای مهندس نشست ، و راهش زد ، حتی خبر دارم پشت سرت چیا به خواستگارت گفته

مریم سراپا شوکه و پشت به مادام ایستاده ، یک قدم مانده به مرز جنون عانی برسد ، درون مغزش زله ای هشت ریشتری در حال وقوع ست . آتش فشان افکارش در حال فوران ، چهل سال از بدو تولد تا ان لحظه ی شب هنگام بهاری به سرعت نور در خاطرش گذر کرد ، او بابت از دست رفتن خواستگار به هیچ وجه ناراحت نیست ،زیرا خودش بهتر از هرکسی میداند که هیچ میل و کششی نسبت به جنس مخالف ندارد و حتی تصور زندگی زیر یک سقف حتی برای یک شب ،نیز ناممکن است ، مریم به ناگاه با صدای بسته شدن درب چوبی حیاط ،تمام رشته افکارش پنبه میشود و سمت پنجره میرود ، یعنی خیالاتی شده ، و تصور کرده که درب حیاط بسته شده یا که ؟. اما بواسطه ی سنگینی گوشهای مادام او هیچ واکنشی بروز نداده و کماکان جلوی تلویزیون کوچک سیاه سفید نشسته و یک نفس حرفهایش را به هم میبافد ،

مریم نگاهش بوی کافور میدهد ، او چای آخر را پر رنگ تر از تمام چای های یکسال اخیر میریزد و برای مادام با نبات میبرد ، با حالتی مشکوک چای را جلوی مادام میگذارد و زیر چشمی نگاهی به مادام میدوزد 

مادام ؛ ∆ توجه کردم که یکساله خودت چای نمیخوری و فقط نبات داغ میخوری ، یا که سر سفره بارها نان خالی میخوری ، اینا همه بخاطر فطرت پایینته دختر ، به مادر خدانیامرزت رفتی ، البت سرش بره پایین تر توی گور ، من که نحسیتش رو ندیده بودم. بلکه میرآقا. میگفت این مریم. به مادرش رفته .  

مریم از سالهای گذشته تصمیمی شرورانه و غیر معمول را در سر پرورانده بود ، اما هربار انجامش را به تعویق می انداخت تا بلکه بخاطر کهولت سن طرف بمیرد و نیازی به الوده شدن دستانش به خون کسی نباشد. او حتی با شیوه ای شیطانی و عجیب مقدمات تعجیل مرگ مادام را فراهم کرده بود  

و دم های بریده شده ی مارمولک را که مملو از سم کشنده تیؤکسین میباشد را همراه چای خشك هربار در قوری دم میگذاشت و برای مادام از ان چای میری۹ت در فنجآن ها و برایش میبرد و از همینرو بود که خودش هرگز چای نمی نوشید . و ترجیح میداد به یک استکان اب. جوش ساده بسنده کند .   

او بیخبر از حضور ادوین در حیاط خانه ، نیمه شب در حین بحث و جدل با مادام. از کوره در میرود و با جای شمعدانی فی بر سرش میکوبد از پشت سر و مادام میمیرد. .

مریم با بیل. انتهای باغ. قبری میکند و مادام را به‍ زحمت و کشان کشان سوی قبر میبرد و انرا درون قبر می اندازد ً    

و مجدد قبرش را نیز پر میکند و لحظه ای که هوا و اسمان به سپیدی صبح نزدیک میشده. کارش تمام میشود. و ناگهان صدای كودکانه ای از پشت سر با لکنت میگوید ؛  

  الان قو ق ق قوطی ق قاسکو مال من میشه؟  

مریم شوکه و متعجب به ارامی سرش را بر میگرداند و ادوین را بی خیال و بی ریاح میبیند که نزدیک قفس طوطی کاسکو نشسته و تمام مدت مشغول تلاشش برای مخفی کردن جسد بوده 

  سی سال بعد. . . . 

مریم جون تازه فوت شد ، من. ادوین هستم ، مریم چند روز پیش بهم گفت که شب حادثه قصد داشته از ترس لو رفتن ، منم به قتل برسونه ، و لحظه ی اخر نتونسته بوده. ؤ تصمیم به یدن من و فرار از شهر. اردکان به. چابهار. کرده بود و. منم این سی سال رو با مریم بزرگ شدم و زندگی کردم ، لوکنت دیگه ندارم . شب حادثه. مریم بهم به دروغ گفت که اگه برگردم خونه منو میبرند پرپرشگاه یعنی پرورشگاه   

و منم حاضر شدم شبانه باهاش و به عشق این طوطی کاسکو. از اردکان فرار کنم . 

مادام پیره روحت شاد ، هرسال. روز به قتل رسئدنت قاتلت از عذاب وجدان هزار بار. میمرد و زنده میشد. . کاش بودی و باز دمپایی پرت میکردی برام.   

عمه زری هیچ خبری ازت ندارم ببخش. ببخش فقط به‍ خاطر طوطی بود که. شب رفته بودم توی حیاط همسایه. واین همه. پیچیده شدم به تقدیری عجیب.  

مریم عاشقانه برام مادری کرد 

الان هم ایستگاه قطار. منم و یه قفس خالی .   


در زندگی معجزه دیده ام . اما یستگی دارد شما تصورتان از معجزه چه باشد ؟ من اولین بار در دو سالگی از طبقه چهارم اپارتمان سقوط کردم و بدون برداشتن حتی یک خراش زنده و سالم ماندم .البته دکه ی سبزی فروشی مادر اقافریبرز که برویش آفتاده بودم خراب شده بود .

  من خوش شانسم 

مثلا ابله گرفتم ، و فقط سه تا جوش زدم یاکه توی تصادف مهیبم ، بهار دنده عقب زد به من ، و من زنده موندم ، پرچم لعنتیم رو کوبیدم به سقف . شما گوشتون با منه دیگه!!.نه؟. 

در شش سالگی با تفنگ کلت کمری دوست پدرم که پلیس بود به پای خودم شلیک کردم و گلوله از فاصله ی دو انگشت بزرگ پایم رد شد و در عوض چون طبقه ی دوبلکس یک کلبه ی چوبی ایستاده بودم گلوله در طبقه پایین به باسن اقا خلیل اصابت کرد و باقی قضایا

 . من در کودکی مریض هم خیلی میشدم مادره کم سواد و عزیزم بجای دکتر ، مرا پیش رمال و جادو گر میبرد ، تا هفت سالگی از بس که کاغذهای دعا و سرکتاب و طلسم شکن و دعای رفع بی بختی را درون نعلبکی اب گرفته و داده بودند خورده بودم که به مرور در این زمینه متخصص و کارشناس تجربی شده بودم و از طعم اب درون نعلبکی میتوانستم بگویم که ان دعا را کدام رمال و یا جادوگر و یا فالگیر نوشته و دعا در چه زمینه ای هست . خخخ

خب البته از سر تجربه ی فشرده در سن کم. و تکرار مکررات یاد گرفته بودم ان اب نعلبکی که رنگش به ابی میزند. یقینن دعای رفع بی بختی ست. چون از بس که طولانی بود که پشت و روی کاغذ را پر از واژه و کلمه میکرد و خب جوهر در اب ولرم نعلبکی پخش میشد و. اب نعلبکی به رنگ جوهر در می امد .    

خلاصه سر تان را درد نمی اورم. من تا به هفت سالگی. از بس جوهر خودکار و یا جوهر نبات خوشنویسی رمال ها را نوشیده بودم که در هفت سالگی اگر توف میکردم ،توف من سبز یا ابی رنگ بود و هم کلاسی هایم مرا با مداد رنگی. اشتباه میگرفتند .  

از شوخی بگذریم 

اول دبستان. کلاس ما شلوغ و تنگ بود بیش از پنجاه نفر بودیم . و اقای معلم به من توجه نمیکرد و هممسیر و همسایه ی ما بود و قصد ازدواج با دختر ترشیده ی زهرا رختشور را داشت و جشن نامزدی اش. در راه بود . من از درخچه ها و نهال های حاشیه ی پیاده رو همیشه خوشم می امد و نگران بودم که نکند با ورود به مهرماه و پاییز انان زرد شوند ، ،من همیشه از نان سنگک بیشتر خوشم می امد تا نان لواش

اولین بیست را که گرفتم. چنان مست و مدهوشش شدم . که تمام مسیر بازگشت تا به خانه را دفتر املا را باز کرده و جلوی چشمانم گرفته و خیره به عدد بیست بودم که صدای ترمز ماشین و جیغ اسفالت از داغ دست ساییده شدن و اصطحکاک لاستیک یک کامیون دنیا را پیش چشمانم سیاه کرد . 

راننده ی بیچاره بخاطر انکه مرا زیر نگذارد فرمان را سمت پیاده رو چرخانده بود و تعداد زیادی از همکلاسی هایم ا زیر گذاشته و از دکه ی اقا فریبرز هم رد شده بود و انرا با خاک یکسان کرده بود سپس چند درختچه رو زیر کرده بود و وارد صف نانوایی سنگگ شده بود. اما من خوشحال بودم چون بیست گرفته بودم. ولی در اصل. زحمت را راننده ی کامیون کشیده بود و از فردای انروز. کلاسمان خلوت بود و در هر نیمکت سه نفره تنها یک نفر مینشستیم زیرا قاب عکس باقیه افراد غایب با نوار مشکی بالای تخت تابلو خورده بود. بعلاوه عکس اقای معلم در وسط شان . 

     و صف نانوایی نیز. هرگز شلوغ نبود زیرا مردم نان لواش را ترجیح میدادند تا زنده بمانند و دکه اقا فریبرز نیز تا مدتها همانگونه نقش بر زمین بود و اقا فریبرز که لحظه ی سانحه بیرون درب دکه خم شده بود تا سر نوشابه ای را بردارد تنها از ناحیه. باسن دچار شکستگی شده بود و شبهای زیادی را ناچار کنار مادر پیرش سرپا میخوابید و بعدها روز مزد میرفت و کارگری میکرد   

استیکر ایرانشهروز براری صیقلانی شین براری داستان نویس خلاق

 چند هجله ی زیبا نیز در جای درخچه های شکسته شده گذارده بودند که عکس های دوستان پدرم را نمیدانم چرا زده بودند ، و دیگری نیز عکس معلممان . هرگز نفهمیدم چرا معلممان غیبت طولانی کرد و اخرش معلم جدیدی امد که بعد از تعطیلی مدرسه هرگز پشت سرم راه نمیرفت . و کل محله و نیمی از شهر را دور میزد تا هممسیرم نشود . 

مدرسه مان سه طبقه بود و قدیمی ، ناودان قطور و فی زنگار زده ای داشت به ارتفاع سه طبقه . ناودان زهوار در رفته بود اما با این جال بلطف بصت های کج و شکسته ای به دیوار تکیه زده بود . به ازای هر طبقه یک واصل و بست فی ناودان را به دیوار متصل و ثابت سرپا نگه داشته بود . من از همان کودکی به امور فنی و پیچ و مهره علاقه داشتم . زنگ تفریح معمولا ناظم مدرسه یک کت پاره و وصله پینه ای تن میکرد ، که به لطف پدرم با عنوان تشکر از او که مرا اخراج نکرده بود بدلیل مشتی که به معلمم زده بودم یک کت و شلوار شیک و نو و مجلسی هدیه گرفته بود و برای اولین بار تن کرده بود ، ان روز نیز من دیکته را بیست شده بودم ولی معلم دفتر دیکته را به من نمیداد تا خدای ناکرده باز حادثه ی پیش تکرار نشود. او میگفت اگر از حوادث تجربه کسب نکنیم هرگز ادم نمیشویم و از طرفی نیز میترسید باز حادثه تکرار و کل کلاس منقرض شوند . به همین دلیل از بیست گرفتن من همگی ترس واهمه داشتند و ان روز بارانی من کنار ناودان ایستاده بودم و به شیک بودن کت و شلوار ناظم خیره بودم و او فاصله ی بسیاری تا من داشت. 

و من بی اراده پیچ بصت اخر ناودان فی را از دیوار کشیدم بیرون تا چک کنم که چرا فراش مدرسه بجای پیچ انرا میخ زده به دیوار ، من محو میخی بودم که از دیوار کشیده بودم بیرون و تازه فهمیده بودم که ان پیچ نیست. بلکه میخ است که ناودان به ارتفاع سه طبقه با جنس ف و جداره قطورش سقوط کرد ومستقیم بر سر اقای ناظم خورد. من هم نگاهی به میخ درون دستم کردم و نگاهی به کت و شلوار خونی ناظم و صدای زنگ تفریح به منزله ی پایان بصدا در امد و من سر کلاس رفتم .  

بیچاره خدا رحمتش کنند. با اهدای اعضایش بعد مرگ مغزی به افراد زیادی خیر و کمک رساند . هرگز نفهمیدم چرا ناودان سقوط کرد . از ان پس تعهد دادم که زنگ های تفریح به هیچ کدام از ناودان های مدرسه نزدیک نشوم.     

ثلث اول تمام نشده بود که مدرسه مان بیش از بیست دانش اموز به خاک سپرده بود و یک معلم و یک ناظم . که مدیر التماس به پدرم میکرد و میگفت؛ ، تو رو خدا این بچه بخواد اینجا پنج کلاس درس بخونه ما منقرض میشیم. . پس هر ثلث در یک مدرسه ی جداگانه ثبت نام کنید تا امار کشته شدگان در حوادث بطور منصفانه ای در کل شهر تقسیم بشه ، ما چه گناهی کردیم که توی منطقه شما هستیم ، همه ی تاوان رو ما باید بدیم؟ 

 من یکروز غمگین بخانه امدم و انروز نیز بیست گرفته بودم که پدرم گفتم ؛ بابا فلانی منو توی مدرسه زدش 

پدرم گفت؛ از این به بعد هرکی یکی زدت تو باید دو تا بزنی . 

گفتم اگه بزنم بد نمیشه؟ منو اخراج نمیکنن؟

گفت تو بزن من پشتتم . 

فردایش درون کلاس با همان میخ به پهلوی دانش اموز جلویی میزدم که وی به معلم گفت . معلم نیز که ته کلاس ایستاده بود ،پیش امد و ارام از پشت سر یک قاپاسی در سرم زد 

من نیز مامور . و معذور بودم که به تعهدات خود عمل کنم ، چون به پدر قول داده بودم ، پس برخواستم. و به ازای یک توسری که خورده بودم یک مشت به کمر معلم و یک مشت هم به جای حساسش زدم و گفتم. ببخشید اجازه ،پدرم گفته بود. . 

فردایش پدر در اتاق مدیر برایم شرح داد که منظورش هم کلاسی هایم بود ، و نه معلم و مدیر . 

انروز پدر اسم خانم بهداشت را نگفت ، و فقط گفت که مدیر و معلم و دفتر دار و فراش را نباید بزنم. و چوب استاد به از مهر پدر.  

و خانم بهداشت بخاطر انکه مداد کوچکی را زیر دانش اموز جلویی هنگام نشستن گذاشته بودم و او نیز به شدت اسیب دیده بود. و رو به شکم بروی برانکارت خوابیده بود مرا تنبیه نمود و این بار به ازای یک ضربه خط کش خانم بهداشت من یک لقد به او زدم . و پدرم فردا با هدیه و. گل و شیرینی برای دلجویی امد و اینبار نیز خاطر نشان کرد که 

تا نباشد چوب تر ، فرمان نبرد گاو نر .

 شب چله که گذشت و من شمع های تولدم را مجدد پس از پایان جشن از سطل زباله برداشتم تا به زیر تخت خواب بلند و چوبی ام ببرم و انجا را شبانه نورانی کنم. واقعا نمیدانم چرا تشک از زیر اتش گرفت و من نیز صدایش را در نیاوردم از ترس در عوض با فنجان تند تند از انسوی خانه اب از پارچ درون یخچال اب می اوردم تا کسی نفهمد و لو نروم ، به فنجان هشتم که رسیدم فهمیدم گویا لبوان بهتر است و اب بیشتری میگیرد ، اما پارچ اب خالی بود ، و من نیز یادم امد که شمع تولد را با یک فوت ساده خاموش کرده بودم پس سریع به اتاق باز گشتم و هر چه توانم بود فوت زدم اما بیشتر اتش جان گرفت. واقعا نمیفهمم چرا فوت هایم برخلاف جشن در شبانگاه تاثیر مع داشت ، اتش به بالش و از طرف دیگر نیز به پرده ی اتاق که رسید خواهرم. انسوی اتاق از خواب به مهلکه ی اتشسوزی رسید و گیج و گنگ و مبهم پرسید؛  

داداشی یه بویی نمیاد برات؟ چرا همش فکر میکنم اینجا اتش سوزی داره میشه 

و من نیز گفتم. بخواب بخواب داری خواب میبینی البته دود چنان غلیظ بود که غیر از شعله های اتش هیچ دیده نمیشد . بگذریم. از دیماه که گذشتیم و خواهرم از سوانح سوختگی مرخص شد تصمیم گرفتم هیچ کار غلطی نکنم و مرا مثل دگمه پیراهن به پدرم دوختند تا دست گلی اب ندهم . همگی به پیک نیک و خارج شهر رفتیم و من حتی اجازه ی خروج از ماشین را نداشتم. و حوصله ام سر رفت و با سوییچ و پدال ها بازی کردم اما اینبار هیچ حادثه ای رخ نداد و ماشین روشن نشد . و من دست گلی به اب ندادم ، بلکه فقط ادای رانندگی را در خیالاتم تمرین نمودم و پدرم سفارش کرده بود تا پدال ترمز را فشار ندهم و من تا میتوانستم از پدال گاز و کلاچ استفاده کردم چون ماسین خاموش و بی حرکت بود اما مشکل جای دیگری بود من نمیدانستم پدال ترمزی که پدرم گفت کدام یکی است و نادانسته تمام مدت مشغول فشار پدال ترمز بودم . و گویا ترمز و سیم فرسوده اش. به تار مویی وصل است و. حین شیطنت ان نیز پاره شده ، شانس با ما یار بود که وقتی عزم بازگشت را گرفتیم و راه افتادیم هنوز در ساحل بودیم و غیر از یک دکه ی ساحلی زیبا که برای اسکان مسافرین با چوب ساخته شده بود هیچ مانعی در روبرو نبود و پدرم که فهمید ترمز ندارد هول شد و گویی از تمام مسیر باز روبرو تنها دکه را هدف گرفته باشد و. دکه سریع اتش گرفت ولی خواهرم دیگر نسوخت . بلکه پس از حادثه پدرم از کش شلوارم بجای بند به دور گردنش و دستش استفاده نمود تا به بیمارستان برسد و دستش را اتل بگیرد . او هرگز کش شلوارم را پس نداد .   

چندی بعد در جشن 22 بهمن بود که ناظم جدید و تازه از راه رسیده ی مدرسه برای انکه بتواند شرارت های مرا کنترل کند با من از درب دوستی وارد شد و من تبدیل به دست راستش شده بودم و همراه او زنگ تفریح قدم میزدم و به. باقی بچه ها فخر میفروختم ، زنگ دوم نمرات امتحان ریاضی اعلام شد و من متاسفانه باز بیست گرفتم و زنگ تفریح همه به صف شدند و اهنگ ای ایران ای مرزه پر گوهر ، ای خاکت سرچشمه ی هنر ، دور از تو اندیشه ی بدان ، پاینده مانی و جاوداااااان. ای ی ی ی ی ی ی ی دشمن از تو

پخش میشد و یک مترسک پارچه ای با لباس پرچم امریکا و یک کلاه قیفی بر سرش را بر یک چوب شبیه دسته بیل نصب کرده بودند و معلم پرورشی انرا درست کرده بود و خودش نیز که یک فرد بیش از حد متعصب و. خاص و غیر عادی بود با ریش بلند و پیشانی مهر خورده و چپیه و لباس ت امد وسط حیاط ناظم جوان نیز پشت سرش. و صدای اهنگ 22 بهمن روز شکست دشمن با بلندترین حالت ممکن پخش میشد و من نیز در وسط مهلکه و دستیار ناظم در جایگاه سوم به صف شده بودم و دانش اموزان را به عقب هول میدادم معلم پرورشی مترسک را در اسمان و بالای سرش میچرخاند و فراش پیت نفت را اورد داد به من و یک فندک. ناظم برای انکه شیک و وسواسی بود پست نفت را دست نمیزد و. من با پست پر از نفت پشت سر معلم پرورشی. همراهی میکردمش و دور حیاط بزرگ مدرسه میدویدیم تا با مترسک زشت پرچم امریکا. پیروزی حق علیه باطل را. به عریان ترین حالت ممکن و بی ربط ترین شیوه و. غیر عقلانی ترین حرکات نمایش دهیم ، ناظم کتش را در اورد داد به من ، و من نیز از نفس افتاده بودم ، مترسک را لحظاتی بر روی زمین گذاردن و معلم پرورشی یک پیاله نفت برداشت و داد به من و زیر لب گفت ،؛ اقای مظهری (فراش) چرا اینقدر نفت اورده ، بهش گفته بودم یه پیاله بسه 

سپس خودش پشتش را به من کرد و گفت بریز. و با دست به دانش اموزان گفت که عقب بایستند ، ان لحظات من مانده بودم که چرا معلم پرورشی قصد خودکشی کرده؟ او برگشت و یپرسید ریختی ،؟

گفتم ببخشید بخدا 

گفت ؛ چرا چرت و پرت میگی ، میگم ریختی روش 

گفتم. اره خودتون خواستیدااا. 

گفت. اره. ایراد نداره. فاصله بگیر.   

من نیز پیت نفت را برداشتم و فاصله گرفتم 

 او فندک زد و مشتعل شد 

زیرا وقتی که پشتش را به یک کودک هفت ساله کرده و میگوید پیاله ی نفت را بریز

و کودک نمیریزد اما مجدد میگوید نترس بریز و پشتش را به او میکند. خب ان بچه هم که اولین سال مدرسه و اولین جشن 22،بهمنش است که میبیند و توجیه نشده که قرار لاست مترسک را بسوزانیم.   

واقعا مانده بوذم ک چه شعبده بازی عجیبی است و نفت را به پشتش ریخته بوودم

سپس وی دور حیاط بزرگ مدرسه میدوید و صدای اهنگ به قسمت ؛ جان من فدااااای خاااااک پاکه میهنم م م م رسیده بود و همگی شور حسینی گرفته بودیم و دست میزدیم و هورا میکشیدیم و من مترسک را بلند کردم و دسته بیل چوبی را بالا گرفتم تا مانند لحظاتی پیش ادای معلم پرورشی را در بیاورم و مترسک امریکا را به احتزاز و برافراشته و نمایان کنم ، چون صف ها بر هم ریخته بود و قول قوله ای شده ب د و مدرسه ای با پانزده کلاس که هر کلاس پنجاه دانش اموز داشت (البته به غیر از کلاس ما ) بعبارتی هفتصد و سی دانش اموز قد و نیم قد در حیاط بزرگ مدرسه هورا میکشیدند جیغ میزدند. دست و پایکوبی و کنترل اوضاع از دست همه در رفته بود. و من زورم به کنترل دسته بیل سنگینی که بالای سر نگه داشته بودم و بر سرش مترسک دو متری با پرچم امریکا نصب بود نرسید و بجای انکه انرا در هوا بچرخانم ، او مرا بروی زمین میچرخاند و من پیچ خوردم و پیچ خوردم و شتاب گرفته و دسته بیل را بر سر معلم پرورشی زدم ، او به زمین خورد و با کمک ناظم. ابای خود را کند و در اورد و به زمین انداخت و برای انکه اتشش را خاموش کند شروع به لقد زدن کرد ، تا دقایقی پس از خاموش شدنش همچچنان دانش اموزان به ان لقد میزدند. و هورا میکشیدند و پیت نفت نیز حین هرج مرج و ازدحام به زمین افتاده و نفت را به زمین و دانش اموزان پاشیده بود و غلت زده بود و تا ته حیاط رفته بود. و ناظم برای انکه ختم به خیر کند مترسک را با ته مانده ی نفت اغشته کرد و کت خود را از دست من گرفت و تن کرد و فندک زد ، و کل دانش اموزان مجدد دچار تکرار مکررات شدند ولی اینبار ناظم میدوید و شعله ها زوانه میکشید. و بجای مترسک کت نفتی اقای ناظم مشتعل شده بود ،و. اتشی نیز خوشبختانه به مترسک گرفت و او نیز شروع به سوختن کرد و ما به رسم دفعه پیش ان را در اسمان چرخاندیم و بر سر ناظم زدیم تا متوقفش کردیم و شروع به لقد مال کردنش کرذیم .

 من واقعا نمیفهمیدم چرا ب مناسبت 22 بهمن. افراد و پرسنل و معلم پرورشی باید چنین از خودگذشتگی ای بکند و برای سرگرم کردن دانش اموزان خودش را از ناحیه ی پشت و باسن بسوزاند و مشتعل به دور حیاط بدود و ما هورا بکشیم ، واقعا چه معنایی دارد ، ؟

. انروز به خانهرفتم و برای پدرم تعریف کردم ولی باور نکرد و گفت که پسرم تب کرذی داری. هزیان میگی.     

بعد کمی تفکر و با تاخیر. پدرم با چهره ای متفکر و نگاهی عمیق روی به من پرسید؛ پسرم معلم پرورشی گفتش که نفت رو بریز روش ، تو کجا ریختی نفت رو؟

گفتم؛ معلم پرورشی پیاله رو داد به من. خودش خم شد و پشتش به من بود و گفت نفت رو بریز . نترس بریز روش.

خب منم ریختم دیگه  

پدرم گفت ؛ احیانن نفت رو روی مترسک نریختی که ؟ 

گفتم. نه. 

پدرم گفت روی به مادرم کع؛ فری ،بدبخت شدیم

در جلسه ی دادگاه. ت. به اتهام توهین به عبا و عمعمه ی یعنی معلم پرورشی و لقد مال کردنش. همه شهادت دادند که اولین لقد را اقای ناظم زده بود 

و ان بیچاره نیز گفت؛ اقای قاضی من واسه خاموش کردن اتش لقد زدم . 

معلم پرورشی نیز حضور نداشت در جلسه دادگاه ، چون هنوز در قسمت سوانح و سوختگی بیمارستان پورسینا بروی تخت و بروی شکم خوابیده بود تا دوران نقاهت و سوختگیش اتمام شود. او همیشه سرپا ماند ، و نمیتوانست بنشیند ، هرگز نفهمیدم که چرا باسن خودش را اتش زد تا ما را شاد کند . چه عجیب ب ب ب

من به تعطیلات عید رسیدم ه 

 عید فرا سید و دست و پاهای همکلاسی هایم که بواسطه ی هول دادنشان بروی یخ در بارش برف طی اواخر بهمن ماه شکسته و گچ کاری شده بود از اتل باز شد . . 


و

ادامه دارد . 

اپیزود بعد میخوانیم؛ برقکاری غیر حرفه ای توسط من و شوق نصب یک لامپ کوچک در فضای زیر تخت خواب قدیمی مادربزرگ و اتصال سیم به بدنه ی فی تخت و. مادر بزرگ و لرزش های بندری. و دست و سوق و هورا و تشویق های ما بخاطر رقصیدنش 

برداشتن اجر از زیر چرخ ژیان اقای دفتردار و منظره ی سقوط ژیان در رودخانه ی زرجوب  

و زدن دگمه پنکه سقفی خراب کلاس و سر های شکسته 

و کوبیدن میخ درست یک وجب بالای پریز برق و.

و بیشتر

نویسنده متن فی البداعه نویسی شین خودکار ابی 


شین براری  و هفت اثر در ژانر  فرمالیسم مکتب رمسی از نشر ققنمس   

منوچهر پرواز بعد از پنج سال تحمل حبس در زندان لاکان رشت ، به روز ازادی خود میرسد و با تمام هم بندی های خود خداحافظی میکند او نیز مانند هم سلولی ها و هم بندی هایش به اتهام و جرم قاچاق مواد مخدر به زندان افتاده بود و تمام پنج سال را با ریاضت و سختی های رایج درون زندان سپری کرده بود و برای آینده اش برنامه های جدیدی در حد ایده های بلند پروازانه داشت که سبب روشن شدن نور امید کوچکی در ظلمات و سیاهیه مطلق دلش سو سوء بزند ، 

منوچهر پرواز پنج سالش را گذراند و روز ازادیش مطلع شد که او جریمه ی نقدی هم شده بوده و باید به خزانه واریز کند اما او که پنج سال را در حبس گذرانده بوده هیچ پس اندازی نداشت ، او را بردند و پس از تحمل مدت حبس به نزد اجرای احکام شعبه ای که وی را پنج سال پیش محکوم نموده بود . و قاضی جدید شعبه از وی پرسید که آیا توان مالی اش را دارد تا جریمه ی سنگین نقدی اش را پاریز کند؟ 

منوچهر پوزخندی زد و گفت؛ من اگر پول داشتم که دست به خلاف نمیزدم حاج اقا  

من اگه پولی داشتم ، پشتی داشتم ، سرمایه و ثروتی داشتم ، اگه ارث میراثی داشتم یا کسو کاره درست درمونی داشتم که هرگز قاچاق نمیکردم تا با جونم بازی کنم بخاطر انجام ب    

 کار خلاف قانون . تمام جوانی خودمو تاوانش رو بدم . شما چه توقعی داریداا!.

قاضی ؛ پس نداری؟ خب مثل ادم بگو ندارم. چرا سرتق بازی در میاری و. بد لحن جواب میدی ، کاری نکن بلایی سرت بیارم که مرغای اسمون به حالت مشکی بپوشن و زجه بزنن ، خب پس باید به میزان جریمه ات حبس بکشی ، یعنی در اصطلاح میشود ؛ جریمه ،بدل از حبس 

منوچهر را به زندان بردند و او مدت بسیاری را مجدد در حبس بسر برد و در بهار سال 66 به اخرین روز حبس خود رسید و مجدد با دوستانش و هم بندی هایش خداحافظی نمود ، وسایل درون زندانش را که اعم از فلکس چای و بالش و شلوار گشاد کردی و یک عینک شکسته بود را به فرد کارگری که طی دوران حبس در اتاقش کارهایش را انجام میداد و خودش نیز زندانی بود و دوران حبسش را میگذراند بخشید . در اصطلاح رایج درون محیط زندان ، به چنین شخصی میگویند ؛ زحمتکش . 

زحمتکش فردی ست که با هر دلیل و نیتی داوطلب انجام امور نظافت و شستشو و کارهای خدماتی یک اتاق در زندان باشد . معمولا به ازای چنین لطفی از سوی زحمتکش. ، باقیه زندانیان بنا بر قانون نانوشته ای خود را بدهکار مرام معرفت فرد زحمتکش میدانند و به او ترحم خاصی نشان میدهند . بطور کلی زحمتکش ها افراد بی ادعا و ساکت و ارام تری هستند که از حاشیه فرار میکنند و تماما بفکر انجام امور اتاق هستند از طرفی نیز با این کار خود را مشغول میکنند تا بلکه مدت گذر دوران حبس را راحت تر و کم رنج تر بگذرانند .  

زحمتکش وسایل را از منوچهر گرفت و گفت؛ اق منوچ ، من نگرانم.   

منوچهر؛ من ازاد شدم . و از این خراب شده و چهار دیواری دارم خلاص بشم ، بعد چرا تو نگرانی؟    

زحمتکش؛ اخه من دیشب خواب بدی دیدم ، خواب دیدم دست و پاهات قلف و زنجیر شده و مث فیلم های خارجی توی یه صحرای خشک و بی ابو علفی و بهت یه پوتک دادند و باید صخره ها رو خورد کنی ، و لباس سفید با خط های ابی پوشیدی و به پاهات وزنه وصل شده .   

منوچهر خندید گفت. ؛ چی میگی؟ مگه خول شدی؟ این چرت و پرت ها چیه که میگی ؟ نگران نباش حتما دیشب تب داشتی و خواب بد دیدی.    

منوچهر پرواز اسمش خوانده شد و از همگی خداحافظی کرد و از بند و کلیدور اصلی بیرون امد و به زیر هشت رفت 

. (زیر هشت؛ محوطه ی کوچکی است که ما بین سالن اصلی زندان و قسمت اداری زندان قرار دارد و برای گذر از ان نیاز به دلیل موجه و یا مجوز خاص میباشد و معمولا کسی را به انجا فرا نمیخوانند مگر برای امر مهمی ، همچون ازاد شدنش . گاه نیز برای تنبیه یک زندانی ، وی را در انجا و به میله های افقی درب جانبی زیرهشت ، دستبند میزنند تا درس عبرتی برای باقی زندانیان باشد) 

منوچهر به زیر هشت رفت و از نگهبانان و مدیر فرهنگی ، و پرسنل زندان خداحافظی نمود ، او لباس هایش را که پس از شش سال برایش تنگ شده بودند تحویل گرفت و هنگام پوشیدن پیراهنش ، نگاهش به نقطه ی نامعلومی از دیوار روبرو خیره مانده بود و غرق در افکاری مشوش از شنیده هایش گشته یود ، او به چیز هایی که زحمتکشش گفت می اندیشید و این نکته که طی سالها تجربه ی هم اتاق بودنش با زحمتکش ، وی اعتقاد شدیدی به خواب های او دارد ولی اینبار اما زحمتکشش خواب های خوبی را ندیده برای او. و او دچار احساس دوگانه ای است که متضاد یکدیگرند ، او سرگرم پوشین لباسش بود که بطور تصادفی سرآستین و زیر بغل لباسش پاره شده و صدای جر خوردنش سکوت درون افکارش را محو نمود . 

منوچهر سبیل هایش را تاب داد و در ایینه دیواری نگاهی به خودش انداخت و دستی به خط مویش کشید از اخرین نگهبان و دربان نیز خداحافظی نمود و از زندان خارج شد، و از درب کشویی بزرگ زندان لاکان وارد هوای ازاد و فضای باز شد، اکنون اسمان سقف ابی رنگ لحظاتش بود و هیچ دیواری چهار سویش را تنگ و تار نکرده بود و هیچ درب فی ای نیز راهش را سد نکرده بود . 

البته او هنوز دویست متر تا فنس جدا کننده ی پارکینگ زندان از جاده ی لاکانشهر رشت فاصله داشت . و عبور و مرور در محیط پارکینگ عمومی ازاد بود و حتی رهگذران و افراد محلی نیز گاه از یک درب پارکینگ وارد و از سوی دیگرش خارج میشدند تا میانبری زده باشند ، در حاشیه جاده یک سری تاکسی زرد رنگ به صف ایستاده اند. و دلال ایستگاه لاکان به رشت ، برای سوار کردن مسافر فریاد میزند و میگوید؛ رشت یه نفر ، رشت یک نفر، بیا سوار شو حرکته ، فقط یه نفر. خانم رشت میای؟ اقا فقط یک نفر؟ شما رشت میای؟ یک نفر حرکت 

منوچهر نگاهش به سه اتوبوس بنز قرمز رنگی می افتد که درون محوطه ی وسیع و باز پارکینگ زندان کنار هم صف شده اند و شوفر نیز به لنگ مشغول تمیز کردنش است ولی راننده هایش همگی سرباز و چپیه به گردن هستند ، او چشمش به دادستان وقت شهر رشت می افتد که خداوردی نام داشت و بدلیل متمایز بودنش و کارهای بی نهایت عجیب و خاصی که در سالهای اخیر مرتکب شده بود همگان وی را به خوبی میشناختند ، منوچهر در لحظه ای کوتاه با خداوردی چشم در چشم میشود و از نگاهه تیز و اخم و سکوت خداوردی ، کمی هول میشود و لبخندی زده و دستی به معنای سلام تکان میدهد تا عرض ادبی کرده باشد ، خدا وردی او را با حرکت دست ، فرا میخواند 

منوچ با قدم های لرزان و مضطرب. پیش میرود ، و با حالتی محترمانه و مودبانه با لحنی که نشانگر ندامت و پشیمانی و سرشکستگی باشد میگوید؛ سلام حاج اقا خداوردی ، من ازاد شدم . ببخش اگه زمانی خاطر شما رو ازرده کرده باشم طی دوران محکومیتم . من دیگه هرگز دست به خلاف نمیزنم ، اگه امری ندارید من مرخص بشم.  

خداوردی با اخم به وی زول زده و میگوید؛ لش ببر 

منوچ با نگاهی متعجب و رنجیده سرش را بالا می اورد و نگاه تندی به وی میدوزد و با حرص و غضب نفسی عمیق میکشد و اخم میکند و بر میگردد تا به سمت جاده اصلی برود ، چند قدم بیشتر نرفته که خداوردی میگوید ؛ واستا ، برگرد بیا اینجا ببینمت . کارت دارم نرو.  

منوچهر باز میگردد و دیگر اثری از لبخند بر لبش نیست و با اخم به او زول زده 

خداوردی؛ کجا میری؟ 

منوچهر پرواز؛ خانه ی پدری ام در رشت 

خداوردی ؛ کجای رشت هستش؟ 

منوچهر؛ سمت محله ی آفخراء 

خداوردی؛ پس برو توی اتوبوس اولی بشین تا یه جایی برسونیمت.  

منوچهر؛ مزاحم نمیشم، خودم میرم. شما به زحمت می افتید اخه

خداوردی؛ بهت میگم لش ببر توی اتوبوس 

منوچهر لحظاتی بعد خودش را دستبند و پابند خورده درون اتوبوس همراه منتخبی از شرور ترین و مخوف ترین زندانیان زندان های دیگر گیلان در میابد .   

و مطلع میشود که قرار است بدترین و شنیع ترین جرایم و محکومان محبوص در زندان های ایران را دستچین و روانه ی جزیره کنند. اما او به چه اتهامی توسط دادستان به دیگر اشرار و محکومان پیوسته بود؟ خودش نیز نمیدانست . چون که وی تازه برای لحظاتی کوتاه بود که ازاد گشته بود و هیچ جرم ، و یا عمل خلاف قانونی مرتکب نشده بود. چه برسد به انکه بخواهد بواسطه ی جرم تحت پیگرد قانونی قرار گیرد و یا دستگیر شود و بازداشت و سپس روانه ی دادگاه گردد . او هاج واج مانده بود که این چه شوخی مسخره ایست که با وی میکنند.  

از جانبی نیز میان صد ها زندانی محکوم به حبس ابد و یا قاتلان جانی و بلفطره و یا اشرار بی عاطفه و حیوان صفتی که همگی خصلت ضعیف کشی دارند ،جراءت اعتراض کردن ندارد و صدایش در گلو خفه میشود ، او در میابد که. برای یکروز و یکشب است اتوبوس در حرکت است و بجای جزیره انها سمت کویر میروند ، و انگاه در میابد که پس بی شک جزیره مورد نظر در دریای خزر واقع نشده و حتما در دریای عمان و یا خلیج فارس واقع شده.   

منوچهر سه سال را در جزیره ای ناشناخته که هیچ اسم و رسمی ندارد و برای تلف کردن و کشته شدن مجرمان خاص استفاده میگردد سپری نمود ، و او از هجده زندانی بازمانده ای بود که از سیصد و هفتاد محکومی طی سه نوبت در بهار 1366 ، و پاییز 1366 و اسفند 1366. به ان جزیره انتقال داده شده بودند .  

  

یکروز که 

 با یک قایق مانند سابق برایشان یک قابلمه کوچک غذای بی نام نشانی. که تشکیل شده از پوست بادمجان پخته شده و کمی نمک و تکه ی کوچکی نان خشک بود. اوردند و به علت بیظرفی برخی از انان. غذایشان را با ملاقه بر روی تکه نان میریختند و میرفتند. انروز منوچهر غذایش را دم موج شکن گرفت و بازگشت که قبل از سایبان متوجه ی تکه های ه شده ی خون بروی. ماسه ها شد و سپس با کمی دقت متوجه شد که خون همراه با بافت و اندام انسانی بوده و چیزی شبیه به شش و یا جگر سفید تکه تکه روی ماسه ها در مسیر مشخصی ریخته شده ، مسیر و رد پای این. اندام و خون به سمت سایبان درختی سوخته و چهار ستون چوبی که با پلاستیک سقفی سست بعنوان سایه بان کرده بودند میرفت. منوچهر یادش امد که اینبار موقع گرفتن یک وعده غذای روزانه شان ، دوستش علیرضا که او نیز از اهالی شهر رشت بود ونیامده بود و. کمی عجیب و نگران کننده بود ،چون غیبت برای تنها وعده غذایی در طی شبانه روز داده میشد خیلی نادر بود . دوستش علیرضا کسی بود که از اهالی رشت بود اما قادر به تکلم با گویش محلی نبود و فارسی را غلیظ صحبت مینمود و صاحب یک فرزند بود ، که سال ها پیش در شهر رشت به جرم همراه داشتن سه گرم هرویین و یک گرم تریاک با حکم عجیبی مثل 15سال زندان محکوم شده بود و به زندان لاکان افتاده بود و بدلیل. درگیری با. یک سرباز در زیرهشته بند سه زندان به انفرادی و سپس سوار اتوبوس های جهنمی شده بود و در دوره سوم تبعیدی ها در زمستان 1366 اسفندماه به این جزیره بی نام و نشان. امده بود    

     منوچهر دوستش علیرضا را با دهانی بیش از حد باز و چشمانی باز و منبسط و بی جان در حالتی درد اور و. زجر اور زیر سایبان پیدا کرد . دوستش از حبس بی قاعده و بی حکم و بی انتها در جزیره و. از فشارهای روحی روانی و. درماندگی تصمیم گرفته بود که با خوردن. تم بیر ، واجوین ، تیزبر ، خودکشی کند.

 (تیزبر واجوین یا به اصطلاح تم بیر ،= ،ماده ای است که برای نظافت و ریختن موههای زاید بدن استفاده میشود و ان را با کمی اب مخلوط و ماده ی خمیری مانند. نهایی را بر سطح خشک بدن میمالند و سپس با اب شستشو میدهند و همزمان تمام موههای ان سطح از بدن همراه خمیر خشک شده از سطح بدن شسته و پاک میشود ) 

تنها ماده ی موجود برای نظافت ان سالها در جزیره. حنا و صابون بود و سالانه یک قاب صابون به ازای هر سه زندانی و یک مشت حنا به ازای هر چهار زندانی داده میشد و هرگز ماده ی پاک کننده و بهداشتی تیزبر. داده نمیشد. گویا. دوست منوچهر به ازای بخشیدن ساعت مچی و عینک و انگشترش به ماموری که مسئول اوردن یک وعده غذای جزیره بود. از او چنین تقاضایی کرده بود. زیرا افراد کمی از موارد مصرفی خطرناک یه ماده ی بهداشتی باخبرند. و کسی به ذهنش خطور نکرده بود که وی چنین ماده ی بهداشتی ای را برای خودکشی تقاضا نموده. 

پس از ان نیز سه نفر از زندانیان که موفق شده بودند پابند و وزنه ی متصل به پایشان را باز کرده و از بند زنجیر پابند و وزنه پنج کیلویی متصلش رها گردند اقدام به فرار از جزیره به طریق شنا نمودند که در اوج ناباوری مورد حمله ی ه قرار گرفتند و تکه های خون الود لباس هایشان شناور بر اب. به ساحل جزیره بازگشته بود. 

لحظه ای که در زمستان 1369 منوچهر به رشت بازگشت شهر رشت سفید پوش از برف بود .

سه  فرجام                      

سه سال بعد وقتی که جزیره را در زمستان سال 1369 تعطیل و ممنوع اعلام گردیده بود. 

#____ خداوردی دادستان متفاوت ان سالها که داستان های باور نکردنی ای پیرامونش نقل میشود و آوازه اش همچون خلخالی حاکم شرع دوره اول انقلاب بوده در نهایت چند سال بعد درون خودروی رنو خارج شهر قزوین. بیرون. کارگاه سنگ پاسازی ، با کلت کمری خودکشی نمود و جسدش پیدا شد . 

مستند و حقیقی ، بنابر شهادت اقایان امید ،مظلومیان ، علیرضا چماچایی، علی سیدپور، و خود شخص منوچهر پرواز . که در سال 1393 به دلیل ایست قلبی و انفاکتوس فوت نمود.  



اموزش نویسندگی شهروز براری 

  آموزش  نویسندگی  توسط  شین براری          




     

  آپگیتی
ترانه ، اواز دلنشین.  ، بعد شما برای ش۹صیت داستان خودتون که  فردی با محوریت. شخص فرعی در پیرنگ هست و با نماد ناشنوا بودن و خاموشی و سکؤت  هست ،نباید چنین اسم متضادی انت۹اب كنید ، هرچند آین انتخاب به نوعی ساختار شکنی محسوب میشه و تصمیم نهائی با خودتونه . موفق باشید _______________________________________/_____________. 
پرسش بعد.     __   استاد معانی اسامی. مانند امیل، آیلی،دلوین ، لاریسا،هیرو، رومیسا،مانیسا مهنیا، برسئن،هانیسا،رستا ، شارمین ، مننیا ، رستا,شارمین،ةیلاو،فلورا ؤیونا،هیما  بارسئن،لاریسا و اینجور اسامی رو معنی کنید استاد.  وجرنه. بقیه رو که خودمون بلدیم ً    ممنون اگه پاسخ بدید    تهمئنه از. بجنورد.   
______/________________________________________________
پاسخ ،    با درود و ا۰ترام.  من در حد سؤاد پایین خودم. بهتون معانی رو ارائه میدم ولی خودتونم برید تحقیق کنید. چون.  من سوادم کمه . 
امیله
امیل ، معرب از سنسکریت نام درختی از تیره فریفون که گاهی بعضی از انواع آن بصورت درختچه یافت می شوند
اوریسا. آیلی: اسم ترکی دخترانه به معنی ماه صفت، ماه رخ.
دلوین: رباینده دل. {شخصت قهرمان رمان آنتون دانیلی در کتاب ، عشق جنون زا}
لاریسا: اسم فارسی دخترانه به معنی نفیس و با ارزش
هیرو: اسم کردی دخترانه  - منسوب به آتش،  آتشی و سرخ گون.
رومیسا: اسم فارسی دخترانت معنی دختری که مانند رومیان است، سپید رو.
مانیسا: اسم فارسی دخترانه به معنی اندیشمند و متفکر.
مهنیا: اسم فارسی دخترانه به معنی آنکه اجداد و پدرانش از بزرگان و نیکان است ، از نسل بزرگان ، بزرگ زاده.
برسین: اسم فارسی دخترانه - اسم دختر داریوش سوم که اسکندر با او ازدواج کرد.
هانیسا: اسم فارسی دخترانه به معنی 
به معنی مسرور و شاد.
رستا: اسم فارسی دخترانه به معنی رستگار شده، رهایی یافته و خلاص شده.
شیدخت: اسم فارسی دخترانه به معنی (شید: خورشید + دخت: دختر)؛ دختر خورشید، زیباروی (به مجاز).
گلبرگ: اسم فارسی دخترانه به معنی برگ گل.
شارمین: اسم سنسکریت دخترانه به معنی فرخنده و خجسته، خجسته فرخنده.
تیلاو: - اسم شخصیت مکمل رمان چار لندن ، عشق در سامپتهمتون
فلورا: اسم لاتین دخترانه به معنی فلوریا، الاهه گلها و بارآوری (در رم باستان)
هیما: اسم عربی، فارسی دخترانه به معنی بانوی عاشق [مرکب از هیم (عربی به معنای عاشق و شیفته) + الف تانیث فارسی]
راهین: اسم کردی دخترانه به معنی آموزنده.
بارسین: نام یکی از ن ایرانی.
سی دا: اسم  لری دختران
دخترانه به معنی هدیه ای برای مادر.
ویونا: اسم فارسی اوستایی دخترانه به معنی عروس، دختری که تازه عروس شده.
(بنده ، شهروز براری صیقلانی ،  تمامی محتوای این مطلب  [که پیرامون معانی و مفاهیم نام های دخترانه ی خاص میباشد ] را از پژوهش جامع  پیرامؤن اسامی ایرانی اصیل  استخراج کرده ام و ارزش محتوایی اش را مدیون  محققان ان بوده و قدردان تلاششا میباشم)  دایدای
اِریحا: اسم عبری دخترانه به معنی مکان خوشبو، گلی که شکوفه آن چلیپا شکل است.
آرنیسا: - ترکیب آر از ارامنه ای با  از فارسی پهلوی ، میشود  هم وزن اسم مشابهی در یونان باستان که *آرنیسیا* فرشته ی آینه ی وجدان نما نیسا
هلناز: اسم فارسی دخترانه به معنی زیبارو و خوش بو.
پرنسا: اسم فارسی دخترانه به معنی 
معنی مانند ستاره پروین، دیبای منقش و لطیف، پرنیان.
هلنسا: اسم: فارسی، عربی دخترانه به معنی [هل (فارسی) + نسا (عربی)] معطر، خوشبو.
آی سن:  اسم ترکی دخترانه به معنی مثل ماه، زیباروی.
ماهین: اسم فارسی دخترانه به معنی مانند درخشان و نورانی.
تانیا: تانیا درفرانسه: شهبانوی مهربان؛ در کردی: تالار، تهنیا، دختر تنها؛ در خراسانی: توانست
تهنیا، دختر تنها؛ در خراسانی: توانستن؛ در ترکی: آشنا و آشنایی؛ در فارسی: دختر یگانه، بی مانند

اسم دخترانه و پسرانه هیوا (Hiva) با ریشه کردی به معنی امید. همچنین هیوا (Heyva) در ترکی به معنی میوه به است.
چه اسمی به هیوا میاد؟
اسم دختر که به هیوا بیاد: هیلا، هلیسا، هیرو، هیلدا، آنیسا، مهرسا، پانیسا، مایسا،
اسم پسر که به هیوا بیاد: هیرسا، هیرمان، هیراد، هیمن،
_________________________________  
اسم دخترآوین
Avin
اسم دخترانه آوین با ریشه کردی، به معنی مانند آب زلال، پاک در کردی به معنی عشق.
چه اسمی به آوین میاد؟
اسم دختر که به آوین بیاد: آیلین، آیشین، یاشگین، شمین، ساتین، نگارین، الینا،
اسم پسر که به آوین بیاد: آرسین، یاسین، هامین، 
اسم دخترانه روژان
Rozhan
اسم دخترانه روژان با ریشه کردی، به معنی روزها.
_________________________________ 
نظربدهید   1396/09/29.  16:17' PM. نوشته شد. سمیه ترابی  /بازنشر از وبسایت Kafe98ketab2020@blogfa.com  , از مطالب آرشیو شهروزبراری صیقلانی 
_________________________________   
SamandhaFox@gmail.com کاربر به شناسه ی » 
     نظر داد در مورخه  1396/10/12 ساعت   "06:29 pm .

      چه اسمی برای شخص عامل    سقوط فرد منفور قصه ام بزارم ?!  شخش اولم راوی هستند رو اسرین    انتخاب گذاشتمن  اسلن چی هس معناش?،? 
________________________________     
پاسخ

درود احترام ، اسم دخترانه اسرین
Asrin
عرضم به حضورتان که اسم دخترانه اسرین با ریشه کردی، به معنی اشک، همچون اشک پاک.
پرسیده بودید ،؛ چه اسمی به اسرین میاد؟
اسم دختر که به اسرین بیادش 
  آیلین، آیشین، یاشگین، شمین، ساتین، نگارین، اسرا هست. 

اسم پسر که به اسرین بیادش به نظرم آرسین، یاسین، هامین، آروین، یامین،
_________________________________  
اسم دخترانه آوین Avin - معنی و ریشه
اسم دخترآوین
Avin
اسم دخترانه آوین با ریشه کردی، به معنی مانند آب زلال، پاک در کردی به معنی عشق.
چه اسمی به آوین میاد؟
اسم دختر که به آوین بیاد: آیلین، آیشین، یاشگین، شمین، ساتین، نگارین، الینا،
اسم پسر که به آوین بیاد: آرسین، یاسین، هامین، 
اسم دخترانه روژان
Rozhan
اسم دخترانه روژان با ریشه کردی، به معنی روزها.
_________________________________  
نظربدهید   1396/09/29.  16:17' PM. نوشته شد. سمیه ترابی  /بازنشر از وبسایت Kafe98ketab2020.blogfa.com  , از مطالب آرشیو شهروزبراری صیقلانی 
_________________________________   
Garoosian00ZABOLI@gmail.com کاربر به شناسه ی » 
     نظر داد در مورخه 1396/10/15 ساعت   "03:49'  pm .
      
       عالیه ?؟   از هنرجویان سابق سرکار خانم ائمه ای هسم  اقای براری چه اسمی به روژان میاد؟?
_________________________________  
  پاسخ 
درود احترام .اسم دختر که گفتید به روژان بیاد: نهان، آیلین، آیشین، آیسان، آیسن، آیلا، آینور، مانیان، سلوان،
بستگی به این داره که چه جایگاهی درون داستان تون داره؟ ایستا؟ پویا؟ همراهتان؟ متضاد ؟ فرعی؟ ضدقهرمان ؟ تکمیلی؟ 
 _________________________________   
Garoosian00ZABOLI@gmail.com کاربر به شناسه ی » 
     نظر داد در مورخه 1396/10/16 ساعت "04:35'  pm .

? اسم پسر که? به شخصیت روژان در رمان بیاد?  ک بتوانم از آن شخصیت مکمل یا فریعی یا? پویا و یا شخصیت ایستا قرار بدمش چی اسم یا نام  مناسبته استاد؟? 
_________________________________      
پاسخ:
درود احترام .
روهان، رایان،  آریان ، ماهان ، شایان ، آیهان ناتان، آرسان، جانان،و بسته به خصایص شخصیت شما داره، در ضمن هزارمین بار تاکید میکنم بنده استاد نبوده و نیستم و مطالب فوق هم از بنده نیست و بنده سررشته ای از معانی و مفاهیم اسامی ندارم
  _________________________________  
 FasterMsKo@gmail.com  کاربر به شناسه ی »  
     نظر داد در مورخه 1396/10/26 ساعت "14:55'  pm .

فاطمه هسم. اوستاد سوال شوده برایم کخ :-)  سلین و سورن به نظرم ترکیب قشنگی در درام هسن یا نوچ^
_________________________________   
پاسخ 
درود احترام 
خسته شدم از بس توضیح دادم که به هرکسی لقب استاد ندید ، اگر بنده استادم پس آقای تیوپور چیه؟  پس استاد جلیل غدیری چیه؟  
در ضمن هم راستا و هم وزن سورن و سلین میشه 
اسم دخترانه سالیز Saliz - 
اسم دخترانه وانیا Vania -
اسم دخترانه تیارا Mahura - 
اسم پسرانه ایلیاد Iliad - 
اسم پسرانه شهراد Shahrad -
اسم پسرانه رادین 
اسم پسرانه رادوین Radvin - 
اسم دخترانه دیانا Diana -  
اسم دخترانه سلین Selin -
اسم دخترانه سوین Sevin 

                 پایان اسامی و پرسش اینترنتی ↑↑↑
∆ ΠΠΠ                   ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ     ∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆     ΠΠΠΠΠΠΠ
ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ^ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ÷ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ   
             جلسه بعد.  نکته گویی کلی ↓↓↓

///نکات سطح مبتدی _ مدرسان گیل / ترم تابستان /جلسه دوم پنج شنبه ششم ، تیرماه، 98  سال/1398/04/06  سالن حاتم/ میرزاکوچک خان جنگلی ، سالن همایش ، موسسه ی تفریحی شهید طالبی _رشت ، امین الضرب ، بعد از اموزش و پرورش ناحیه دوم .  پیرامون فن نویسندگی .  مجری و برگزارکننده ی  جلسات خانم یوسفیان ،

۱- هنرآموزان گرامی با درود و احترام ، در توصیف برای نویسندگی ،   باید تصویرسازی کرد، خود را نباید نشان  بدیم ، پیام را باید در موقعیت و قصه و شخصیت‌پردازی گفت، نه با بی‌تفاوتی نسبت به جزئیات اونها 
۲- ما در توصیف باید شهود و علم حضوری برای مخاطب ‌ایجاد کنیم نه اینکه فقط اطلاعات بدیم تا خودش چیزی سر هم کنه  و بفهمه.
سوال از استاد (اجازه اقا علم حضوری و شنود براش ایجاد کنیم یانی چه؟ )  
__ { یعنی اصول خاصی رو بکار ببریم تا تصویرسازی کنیم و فضای ذهنی انتزاعی ایجاد کنیم. } 
۳- تحلیل‌ها باید از نوشته حذف بشه . طوری باید توصیف و تصویر کرد تا خواننده خود به علت‌ها پی ببرد.
(پرسش از استاد/_ اقای استاد لوطفن بیشتر توضیح بدید ) 
{یعنی خودمون در متن داستان نتیجه گیری های شخصی خودمون رو بیان نکنیم و ننویسیم ک چون خانم ایکس  دارای فرزند نمیشه ،  دچار خلاء شده ک اون نیازش برای حمایت و حفاظت از بچه ای ک نداره  را با نگهداری از چندین گربه و حیوان خانگی پر میکنه ، بلکه با چیدمان واژگانمون کاری کنیم مخاطب خودش به این نتیجه برسه)
۴- چون حس مجموعه در هر جزئی از آن وجود داره ، چه بسا توصیف دقیق اجزاء کل مجموعه را از توصیف بی‌نیاز می‌کنه
۵- هنرآموزان محترم هر چه کمتر توضیح بدهید و بیشتر تصویر بسازی به شخصیت خواننده احترام گذاشته‌ای و این باعث جذاب‌شدن اثر می‌شه، هم‌چنین اگر خروج از مطلب را به شرط اینکه ادامه‌اش معلوم باشد باز بگذاری.
۶- اضافات یا نواقص زبانی دلالت مطلب، به عمق یا ضعف نگاه باز
می‌گرده ،  اگر حس کامل باشه ، در لفظ ظاهر می‌شه. 
۷- وقتی وارد محیطی می‌شید، نمی‌تونید بگید : رنگ و شکل محیط روی شما تاثیری نگذاشته، گرچه هیچ ربطی به سوژه نداره  برای انتقال حس باید آنها را خوب توصیف کنیدش 
8- توصیف درعین متنوع بودن نباید ازهم‌گسیخته باشد.
،( یعنی چی استاد؟ ) 
پاسخ} لطفا ابتدا کسب اجازه کنید و بعد حرف بزنید ، و توضیحات بیشتر رو ب وقتش میگم  } 
۹- شما باید طوری تصویرسازی کنید تا خواننده تجربه یک روزه را در ده دقیقه به دست بیاره. . 
۱۰- سعی کنید واقعیت عریان را نشان بدید ، اظهار فضل نکنید.
سوال/اجازه_
بفرمایید
_اینی ک فرمودید یانی چه؟
•یعنی فرض کنید یه ابزار مثل لنز دوربین هستید ک وظیفه تون توصیف و انتقال صحیح حوادث و جریانات هست مثلا  در فقر  ، جنگ ، بحران ، بلایای طبیعی ، چون ادما برای زنده موندن  بشکل واقعی تلاش می‌کنن ، سبب ایجاد فضای واقعی و  مناسب برای روایت کردن میشه . توی رشت و گیلان  همه کاغذی شدن ،  اهل مانور و رمانتیک هستن . تحلیل‌ها و توصیف‌های ما منطبق بر واقعیت نیست، کلیشه‌ای شده.
۱۱- گفت‌وگو یا موسیقی خوب،  آن است که به یاد نماند و شنیده نشود.
۱۲- طوری باید یک موضوع را توصیف کنید تا برای مخاطب تصویر شود و آن را تجربه کند، بیشتر فیلمبردار باشید تا گزارش‌گر در توصیف رابطه هم باید وصف صورت بگیرد، نه اینکه با مثال یا تمثیل سعس در نشان دادن داشته باشید 
الحمدالله سوالی ندارید که!؟
۱۳- محوریت در نوشته با حس است که باید از واقعیت حکایت کند. برای تولید معنا اتکا به اطلاعات کافی نیست
۱۴- دفترچه خاطرات شیوه‌ای برای روایت از واقعیت است درعین لفظ، قلم سخن بگوید.
۱۵- وقتی نوشته شما اصل نباشد ممکن است متن خوبی درآید ولی دیگر پیشرفت نمی‌کنید.
۱۶- از ویژگی‌های نزدیکی به واقعیت این است که همه چیز سر جای خودش است و قابل حذف نیست. هماهنگی با محیط و افراد دارد بر خلاف مکالمه‌های تلویزیونی.
۱۷- اشیاء جزئی از معنا و حس‌سازها هستند و با اتفاقات اطراف پیوستگی دارند، باید جزئیات را دید. واقعیت اجتماعی برای کسی دقیق می‌شود که تجربه داشته باشد.
۱۸- آن‌چه از سرگرم بودن در این سنین می‌نویسیم نه براساس تجارب واقعی که خطی‌کردن تایپی‌هاست.
۱۹- دریافت برای مشاهده از طریق حواس است، ولی برای هر کس یک چیزی مهم است. 
۲۰- حذف در مشاهده خودآگاه یا ناخودآگاه صورت می‌گیرد. نویسنده لااقل در بیان باید آن را خودآگاه جلوه دهد.
  ۲۱- وقتی نگاه در مشاهده منقح شد، زبان و کلمات و جملات زائد هم پاک می‌شود.
۲۲- انتخاب صحیح زاویه دید و اجزاء، حس را خوب منتقل می‌کند.
۲۳- باید مثل بیهقی نرم نگاه کرد و زیبا.
۲۴- کلمات زائد در متن نشان‌دهنده وجود زوائد در نگاه ماست. باید بتوانیم با نگاهی قاطع عکس بگیریم تا خود مخاطب بفهمد.
۲۵- آدم‌ها وموقعیت‌ها را نوع دیدن نویسنده می‌سازد.
۲۶- اشتراکات انسانی تیپ و امتیازات آنها شخصیت» را می سازند. شخصیت‌پردازی یعنی کشف و بیان این امتیازات. خیلی از اثار هنری تیپ را تعیین می کنند و لذا پخته نیستند.
۲۷- ارزش شخصیت پردازی به پرداختن ارزش‌ها درمقام تحقق خارجی است و الا پیام غیرمستقیم داستان ارزشی هم این است که ما برای یک نوع آدم، نسخه داریم و بس!
 
(شهروز براری صیقلانی) نویسنده مدرس 


  اموزش نویسندگی  توسط          شهروز براری  صیقلانی              رفع  اشکآل      


نکات مهم و ناگفته در آموزش نویسندگی خلاق 

 موضوع جلسه یازدم : پرسش و پاسخ / رفع اشکال 
    هنرکده ثامن الائمه _ مدرس ارشد شهروز براری صیقلانی
سوال اول _ 
کاربر و هنرآموز میترا سلطانی فر قریشی. Mitra64soltanifar@gmail.com پرسش : اقای براری سلام اگر بخوایم یک داستان کوتاه بنویسیم و موفق هم باشه داستانمون پیروی از اصول پیرنگ اجباریه؟ یعنی پیرنگ شرط موفقیت محسوب میشه؟ در رمان چطور؟ تشکر از پاسخ تان
HoNARKADE_CAMEN O,LHOJAJ
بادرود و احترام ، نخیر نمیشه گفت که شرط موفقیت پیروی از پیرنگ هست، بلکه میتوان گفت که پیروی از پیرنگ در کنار پنجاه نکته ی اصلی که در جلسه اول تا ششم گفته شد یکی از دلایل موفقیت. لازمه ی رسیدن به داستانی خوب و قوی یک ساختار بندی اصولی و حرفه ایست که پیرنگ و یا بعبارتی pilot در اختیارمون میزاره چنین ساختاری رو. ایده پردازی ، درون مایه ، ژانر ، پرداخت شخصیت ها ، مکان ، تاثیرپذیری بومی فرهنگی مکان و زمان بروی شخصیت ها بروی عکس العمل ها بروی سیر روند داستان ، از طرفی هم حفظ پیوستگی داستان و .و. صدها سرفصلی هستند که باید پیروی کرد از اونها 
****'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'
کاربر غیرحضوری /آزاد Saramzanpur@gmail.com پرسش 
اقای براری صیقلانی سلام استاد در اغاز رمان نویسی یعنی صفحات ابتدایی ضعیفم ، هیچ تصور و معیاری از چگونگی و شیوه ی صحیح در اغاز رمان هایم.ندارم میشه راهنمایی کنید لوطفا 
 
HoNARKADE_CAMEN O,LHOJAJ .
 پاسخ _ درود و احترام ، 
صفحات آغازین رمان می تواند با شیوه هایی مثل این روایت بشه: 
1. معرفی کوتاه شخصیت یا شخصیت های اصلی و اگر شخصیت اصلی خود راوی رمان هست می تواند از خودش بگوید، سن و سال، جنسیت، تحصیلات و
2. توصیفی از زمان و مکان روی دادن وقایع داستان بنویسید: اینکه شخصیت اصلی در چه شهری، چه منطقه و محله ای، چه دوره ی تاریخی زندگی می کرده و این دوره ی تاریخی و شرایط اجتماعی - جغرافیایی چگونه شخصیت او را شکل داده.
3. از محیط زندگی و خانواده اش بنویسید: پدر و مادر چه کسانی بودند و چه کار می کردند. طبقه اجتماعی و شرایط اقتصادی و روابط خانوادگی و پیشنینه ی خانوادگی و شرایط حاکم بر زندگی خانواده وقتی که شخصیت اصلی در آن متولد شده و بعد رشد و نمو کرده.
4. از پیشینه ی زندگی شخصیِ او بنویسید: کجاها درس خوانده، کجا و به چه کاری مشغول شده و چه کسانی در زندگی اش نقشی کلیدی داشته اند و دغدغه هایی که تا قبل از آن داشته.
 ****'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'****'*'*'*'*
هنرجوی هنرکده mobin75darabi@yahoo پرسید: 
اقای استاد براری با سپاس از پاسخ های جلسات پیش ، اکنون بنده در اینکه رمان رو در چه بازه ی زمانی بگنجانم مشکل دارم. اینکه اشاره به گذشته انجام بدهم یا ندهم و یا اینکه اصلا به چه مقطعی اشاره بشه ، ببخشید سوالم کلی بود 
HoNARKADE_CAMEN O,LHOJAJ .
پاسخ   
درود و احترام . شما در نظر دارید چه بازه ی زمانی از زندگی شخصیت را در رمان بگنجانید؟
الف: از لحظه ی تولد تا یک سن مشخصی مثلا 40 سالگی یا 60 سالگی یا تا پایان زندگی.
ب: یک دوره ی خاص از زندگی شخصیت اصلی: مثلا دوره ی تحصیل او در دانشگاه، یا کار کردن در یک شرکت پیمانی و یا زمانی که خواسته است از خانواده اش جدا شود و مستقل زندگی بکند یا دوره ای که عاشق یکی شده است و مسائلی پیش آمده. هر کدام از این دوره ها می تواند دوره ای 1 یا چند ساله باشد و رمان هم به این دوره ی خاص بپردازد.
ج: یک یا چند واقعه ی مشخص: شما یک یا دو خط داستانی ویژه از کل زندگی شخصیت انتخاب می کنید و به آن می پردازید و تلاش میکنید همه ی جنبه های این یک یا چند واقعه را به دقت و با جزئیات روایت بکنید.
حال با توجه به اینکه کدام یک از بازه های زمانی را انتخاب کرده باشید نحوه ی شروع، گسترش و پایان رمان شما فرق می کند.
  کاربر غیرحضوری hadyetorrabbin@gmail.com پرسید: 
استاد من در رمانم از تولد تا مقطع سالخوردگی اغاز کردم حالا در اشاره به گذشته مشکل دارم چون تداخل زمانی بلد نیستم چه کنم؟ مرسی اگر جواب منم بدید ، هدیه ترابین از مشکین شهر 
HoNARKADE_CAMEN O,LHOJAJ .
پاسخ
درود احترام ، خب هیچ کس که از ابتدای امر نویسنده نبوده و همه به مرور اموختند و یاد گرفتن ، در رمانی که بازه ی تولد تا پیری را روایت می کنید میتونید با معرفی پیشینه ی خانوادگی و یا دوره ی تاریخی و موقعیت مکانی، نوشتن رمان را شروع کرد.
****'*'*'*'*'*'*'****'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*
کاربرغیرحضوری Sarah75talin@gmail.com استاد سلام خسته نباشی استاد یع سووال اخه استاد اینکه به پیشینه خانوادگی اشاره بشه استاد خودش یه رمان میشه ک . چ باید کرد؟؟؟؟؟
. HoNARKADE_CAMEN O,LHOJAJ .
پاسخ
خب این دیگه بستگی به خلاقیت نویسنده داره که چگونه گذرا و سربسته اشاراتی کنه و رد شه ، مثل این: پیرمرد عصایش را با دست لرزان به پیشخوان قصابی تکیه داد و گفت ؛ این مغازه از پنجاه سال پیش چراغش روشن بوده ، خدا بیامرزه پدربزرگت رو، اون موقع گوشت بود کیلویی دو زار. قسمتش این بود که بره زیارت و هونجا کربلا فوت شه ، چون عشق اقا امام حسین داشت همیشه
به همین سادگی.   
****'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'
****'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'*'
شرح و توضیحات بیشتر . 
گاهی هم میشه اینگونه نوشت ؛ خاندان صیقلانی ها از کسبه ی قدیمی بازار رشت بودند و چند دهنه مغازه داشتند، پدر بزرگ اعتبار زیادی در بازار داشت و همه به اسمش قسم می خوردند. رشت آن سال ها ناآرام و در هیاهوی وقوع انقلاب بود 
 اما در رمانی که می خواهد یک بازه ی کوتاه و چند موقعیت خاص را روایت بکند، شاید پرداختن به پیشینه خانوادگی و دوره تاریخی چندان مفید نباشد چون کمکی به این نوع رمان نمی کند و بهتر است نویسنده ب
قلب ماجرا و موقیت خاص بزند و از اینجا شروع بکند که شخصیت اصلی یا راوی الان در حال حاضر و در زمان حال رمان کجاست و چه کار می کند؟
مثل این:  از در شرکت که وارد شد مدیر عامل را دید که با منشی بگومگو می کند. خواست یواشکی بخزد توی اتاقش اما مدیر متوجه او شد و صدایش زد.
_ الان چه وقت آمدن هست؟
دستپاچه شد
_ معذرت میخوام. ماشین وسط راه خراب شد و نتو.
_بس کن عزیز من، هر بار یه بهانه، هر بار یه مسئله و مشکل. اینطور که من می بینیم دیگه نمی تونیم باهم کار بکنیم.
برق از سرش پرید .
یعنی کمی از کلیات زندگی شخصیت بگوییم و بعد به این موقعیت برسیم: مثل این: شبها تا دیروقت پای تلویزیون بود. فوتبال می دید و توی سایت های شرطبندی نتایج را پیش بینی می کرد. علیرضا می گفت این کارها آخر عاقبت ندارد. اما او فکر می کرد که بالاخره یک روز بخت با او یار خواهد بود و پول قلمبه ای نصیبش خواهد شد. دفترچه ای داشت که هر شب نتایج را در آن می نوشت و بعد برای پیش بینی از آن استفاده می کرد. بد خواب شده بود. خواب هایش پر بود از پاس گل و دروازه بانی که به سمت توپ شیرجه می زند. صبح ها اغلب دیر از خواب بیدار می شد. فرصتی برای صبحانه خوردن نداشت برای همین بیشتر روزها توی شرکت فشارش می افتاد. مادرش می گفت شکلات بگذار توی جیبت. اما دلش نمی خواست مدیر شرکت او را در حال شکلات خوردن ببیند
چیزی برای خوردن نمی برد. به ایستگاه اتوبوس دیر می رسید و اغلب اوقات دنبال اتوبوس می دوید. سه ماهی می شد که ماشین قراضه اش را فروخته بود. فکر می کرد مدیر همیشه کشیکش را می کشد. دنبال بهانه بود تا از شرکت بیرونش بیاندازد. اگر توصیه های عمویش به مدیر نبود شاید یک روز هم نگه اش نمی داشتند.*
همانطور که می بینید با این روایت تخلیص شده از زندگی چند وقت اخیر او را به مخاطب معرفی می کنیم و در جریان زندگی روزانه اش قرار می دهیم تا بعدا به زندگی او نزدیکتر شویم. این خلاصه می تواند از هر چیزی باشد. از محیط زندگی اش، کارهای روزانه و عاداتی که هر روز تکرار می شوند و .
به نظرم ب مقدار بتواند برای شما و دیگر دوستان راهگشا باشه
            شهروز براری صیقلانی رشت.
اموزش نویسندگی شهروز براری

   دباغ ۱ 

      دخترکی راه راه قسمت اول . 



ادما تو زندگي در برخورد با ديگران رفتار و اخلاقهاي متفاوتي از خودشون نشون مي دن و به نوعي با محيط اطراف و اتفاقات پيرامونشون ارتباط بر قرار مي كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره

مثلا بعضيا مي تونن خيلي خشك و جدي باشن مثل باباي خدابيامرزم انقدر خشك و جدي كه اگه يه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمي يوفتاد شام از گلوش پايين نمي رفت

و يا خيلي شوخ طبع و بذله گو مثل اقاي كيهاني دربون شركت

حرافترين و مزخرفترين موجودي كه تو زندگيم مي شناسم

كسي كه بزرگترين ارزوي زتدگيش خريد يه پرايد كار كرده است با نازلتريين قيمته


يا مي تونن فوق العاده لوس واز خود راضي باشن مثل مژگان

در واقع مژگان كپي برابر اصل باربيه تازگيا دماغشو عمل كرده و فكر مي كنه زيباترين و بدون نقص ترين دختريه كه تو شركت وجود داره و خواستگار گر وگر از درو ديوار براش ريخته


يا انقدر مهربون و دلسوز باشن كه ادم در كنارشون احساس شادي و شعف كنه مثل صاحب خونه عزيزم كه اگه اجاره يك ماهش عقب بيفته علاوه بر داد و بي داد هاي مداوم و گوش خراشش بايد تمام درسا و پروژه ي بچه هاشو يه شب مونده به تحويل بي كمو كاست انجام بدم


و در اخر اينكه مي تونن خيلي ساده ،خجالتي،ترسو، بي عرضه، بي دقت، حواس پرت ،زشت و بي نمك، باشن . دقيقا مثل من

به طوري كه اگه كسي براي اولين بار با من برخورد داشته باشه كمتر از 10 دقيقه حاضره كه دست به فجيحترين قتلها بزنه كه از دست من خلاص بشه

البته به 15 دقيقه هم رسيده و این تو نوع خودش يه ركورد محسوب ميشه

اگه از اسمم بپرسيي بايد بگم هـــــــي بهترين گزينه تو تمام گزينه هاييه كه منو باهاش صدا مي كنن

نمونه بارز با بيشترين كاربرد .هي دباغ

براي صميمت در كار .دباغ.

اوج خفت و خواري.هوي

در بين همكاران كه زياد باهاشون صميمي نيستم .ببين

در بين دوستان صميمي .دباغي

به علت شباهت فوق العاده من به این موجود .گربه


و

مي تونم بگم

در بسياري از موارد سبيلو هم بهم گفته شده كه بيشتر در جمع اقايون بوده

جايي كه من توش كار مي كنم يه شركت بزرگ خصوصيه كه وارد كننده و صادر كننده قطعات كامپيوتره

و من يه عنوان يه قطره ناچيز از این درياي بي كران همراه با قطره هاي بزرگ و كوچيكش مشغول به كارم


محل كار من يه اتاق كوچيك 12 متري بدون پنجره و و تنها شامل يه ميز يه كامپيوتر و چندين كمد كه فقط توش پر شده از زونكنهاي رنگو وارنگ

اوه يادم رفت يه ميز ديگه هم هست كه متعلق به اقاي حيدريه

بايد اقاي حيدري رو از نظر اخلاقي هم رده پدرم قرار داد چون چيزي از اون كم نداره هم از نظر سني و هم از نظر بد دهن بودن

كافيه يكبار همكلامش بشي حرف زدن خودتم يادت مي ره

تو این 3 ساله خوب با اخلاقش اوخت شدم كمتر كسي باهاش راه مياد و يا به قول معروف حرفشو مي فهمه

من زبون نفهم كه تا بحال زبونشو فهميدم و این واقعا جاي شكر داره

امروز بر خلاف تمام روزاي ديگه كمي مهربونتره چرا ؟؟؟؟

چون قبل از ورود خودش براي خودش چايي اورد

كاري كه من هميشه بايد انجام مي دادم تا اون روي مبارك سگش بالا نياد

پس نتيجه مي گيرم امروز مهربونه و نبايد پا رو دم بي خاصيتش بزارم

حيدري- هي دباغ اون زونكن سال 89 زودي بردار و بيار

- چشم الان ميارم بفرمايد اقاي حيدري

با فرياددباغ دباغ

- بله؟

حيدري- تو هنوز نفهميدي وقتي مي گم 89 بايد كلشو بياري. پس فاكتوراش كدوم گورين

- اهان چشم چشم يه لحظه .اي خدا پس این فاكتورا كجان همين دوماه پيش اينجا بودنا .چرا پيدا نميشنواي الان بفهمه هنوز دارم مي گردم سگ ميشه

حيدري- دباغ دباغ چي شد؟

- نيستش

حيدري- چي؟

- فاكتورا نيستن

حيدري- نيستن !!!!!!!!!!!!!! تو غلط كردي كه انقدر راحت مي گي نيستن

خودشو با اون هيكل پخمش به زور از روي صندلي جدا كرد و به طرف قفسهاي اتاق بايگاني امد.

حيدري- مگه اينجا نذاشتيشون

عينكمو كه نيمي از صورتمو پوشونده با دست كمي بالا مي كشم و با ترس بهش نگاه مي كنم.

- چرا ولي الان نيستن شايد تحويل قسمت مديريت شده كه حالا نيستن

حيدري- خفه بمير برو انورو بگرد منم اينورو زود باش تا صداشون در نيومده

خوبه كه امروز مهربون بود كه انقدر فحش حوالم كرد

- خوب بگرد گربه خانوم بگرد كه تا پيداش نكني از اينجا خارج بشو نيستيا

بعد از كلي گشتن و خاك خوردن به مغزم فشار اوردم و به این نتيجه رسيدم كه يا من كورم كه نمي بينم يا حيدري در حال چرت زدنه كه صداش در نمياد

با دهني كج و دستاي خاكي از بايگاني زدم بيرون .پس این كجاست حالا چي بهش بگم

وارد اتاق شدم ديدم داره با ارامش موهاي بد حالتشو كه به زور گريسو و انواع روغن درست نگه داشته رو شونه مي كنه چرا انقدر ذوق زده است

- اقاي حيدري من.

حيدري- ساكت شو حوصلتو ندارم ببين من دارم مي رم دفتر رياست باز دست گل به اب ندي تا بيام

اهان اينو بگو باز داره مي ره دفتر رياست يعني رفتن به اونجا انقدر ذوق كردن داره . چي بگم حالا خوبه حيدري كاريه نيست و گرنه چه ها كه نمي كرد

در حال رد شدن از كنارم

-اه پرونده رو پيدا كرديد

حيدري- اره همينجا رو ميز خودم بوده و خنديد

وا يعني من داشتم اونجا وقت تلف مي كردم

با بي قيدي شونه هامو بالا انداختم و پشت ميزم نشستم.

درست حدس زديد من تو قسمت بايگاني كار مي كنم در واقعه تمام كاراي بايگاني با منه و حيدري نقش لو لوي سر خرمنو بازي مي كنه كه بايد حضور فيزيكي داشته باشه و تنها دلخوشيش بردن پرونده ها به دفتر رياسته

نمي دونم كجاي اينكار دلخوشي داره

جز اينكه بايد جلوشون خم و راست بشه و فقط بهشون بگه چشم قربان بله قربان .در عصرع وقت قربان حتما قربان

و وقتي هم كه مياد ساعتها از حضور بي مصرفش در دفتر رياست حرف مي زنه و براي خودش كلي حال مي كنه

خوب بهتره قبل از امدنش يه سري به كامپيوترش بزنم اونكه عرضه استفاده كردن از این امكاناتو نداره چرا يه كار درستي مثل من باهاش ور نره

دستامو بهم كوبيدم و مثل فرفره پشت سيستمش نشستم

خوراك من كامييوتره به طوري كه مي تونم بدون كوچكترين مشكلي وارد اطلاعات شخصي افراد بشم و يا اينكه اطلاعاتو اونطوري كه دلم مي خواد تغيير بدم

اوه باورتون ميشه حتي يه بار هم اطلاعات شركتو هك كردم

خيلي شانس اوردم كه كسي بهم شك نكرد و گرنه كلكم كنده بود هرچند كار خاصي هم نكردما. فقط اشتباهي تمام اطلاعت سال 85 رو پاك كردم و همين باعث سردرگمي همه شد و تا چند روز كل سيتما رو قطع كردن و من از نعمت داشتن اينترنت محروم شدم

از چند روز پيش شروع كردم و ايدي مژگانو هك كردم خدايا از شير مرغ تا جون ادميزاد تو ايديش پيدا مي شد .

يعني يه ادم مي تونه چندتا دوست داشته باشه نه 10 تا نه 20 تا بلكه 50 تا .چطور اسماشون به يادش مي مونه

چندباري هم به جاش با دوستاي مجازيش چت كردم خيلي حال مي ده سركار گذاشتن افراد به درد نخور و علاف كه وقتشونو فقط تو ياهو و چت تلف مي كنن

امروز مي خوام به جاي يكي از دوستاي مژگان باهاش چت كنم

-سلام عزيزم

مژگان - واي سلام قربونت بشم كجايي نيستي جيگر؟

- ای قربون اون جيگر گفتنت برم

مژگان - :d

مژگان - مي خوام ببينمت

- عزيزم منم بي صبرانه منتظرم كه تورو ببينم

-راستي نمي خواي يه عكس خوشگل ديگه برام بفرستي تا فرشته زيبايي ها مو ببينم

مژگان - واي الان عزيزم اتفاقا همين ديروز يه دونه جديد انداختم

- ای جونم بفرست

واي این مژگان چقدر هرزه رفته چطور اعتماد مي كنه و عكسشو براي هر كسي مي فرسته خاك بر سر احمقش

الان بهترين وقت براي حال گيريه مژگان جونه

راستش نمي خواستم این كارو كنم اما خودش باعث شد چند روز پيش نمي دونيد چه بلايي سرم اورد

داشتم از كنار اتاقش رد مي شدم كه ديدم دست به سينه به چار چوب در اتاقش تكيه داده و منتظره

از همون دور كه بهش نزديك مي شدم سلام كردم و لي حتي جوابمو نداد

خوب من ادبو رعايت كردم اون ديگه ادب نداره مشكل من نيست مشكل ادب خانوادگي و اصل و نسبشه

طبق عادت هميشگيم عينكمو كمي بالا كشيدم

در حال رد شدن از دم در اتاقش بودم كه

مژگان - هي دباغ مي توني برام يه كاري كني

مي دونم بازم سر كارم ولي بزار فكر كنه من نفهميدم با يه لبخند كمرنگ

- چيكار مي تونم برات بكنم مژگان جو.وايييييي چرا پاهام رو هواست اخ كمرم ای دستم

مژگان- واي خدا چه باحال افتاد. بتركي دختر چقدر تو بانمكي

دستاشو گذاشته رو شكمش و با تمام قدرت داره بهم مي خنده

فريده هم از خنده انقدر سرخ شدن كه ديگه نفسش بالا نمياد

همه از اتاقشون امدن بيرونو بهم مي خندن

مژگان -حال كردي حال كردي نه جون من حال كردي. ای خدا این ديگه چي بود خلق كرديحيف گربه كه بهش مي گن

فريده - اره بابا گربه تعادل داده این چي

مژگان - واي واي نگو مردم از خنده

وكلي بساط خنده همكارا و فراهم كرد

با پوست موزي كه انداخته بود جلوي راهم باعث شد چند روز از كمر درد به خودم بپيچم

خوب این كارم درس عبرتي ميشه كه ديگرانو مسخره نكنه

هنوز منتظرم كه عكسشو برام بفرسته

كه يكي از دوستاي ديگش به اسم امير on شد

امير- سلام مژ مژي خودم

- مژگان چرا نمي فرسستي نكنه داري با كس ديگه ای چت مي كني ؟

مژگان - نه هاني جون به جون تو فقط دارم با تو چت مي كنم

- اه اميدوارم پس من منتظرم

مژگان - باشه عزيزم كمي صبر كن حجمش زياده الان مي فرستم

- باشه مژي جونم پس تا بفرستي يه بوس بيا

مژگان- بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسس

- ای جان فداي اون لبا

امير- مژي این چه عكسيه كه براي ايديت گذاشتيش

مژگان - قشنگه

امير- ای همچي بگي نگي

مژگان -يعني خوشت نميومد امير

امير- اره راستش خيلي با نمكه

مژگان - واي ممنون امير تو هميشه از من تعريف مي كني

امير- از تو؟

مژگان - اره ديگه

امير- تو حالت خوبه مژي ؟

مژگان - منظورت چيه امير ؟

امير- من كه از تعريف نكردم

مژگان - ولي الان خودت گفتي با نمكم

امير- مژي يعني این عكس توه؟

مژگان - اره خوب ديگه عزيزم

امير- هههههههههههههههههههههههه مژي خيلي با نمكي

مژگان - ممنون ولي كجاش خنده داشت ؟هان؟

امير- يعني مي خواي باور كنم تو يه شامپازه ای

مژگان - چيييييييييييييييييييييييي ييييييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟

واي خدا مرده بودم از خنده تو ايدي مژگان به جاي عكس اواتارش يه شامپازه گذاشته بودم

كاش بودم و قيافشو مي ديدم الان بايد فشارش افتاده باشه

مژگان خاموش شد .فكر كردم كلا خارج شد كه برام يه عكس امد

- مژي هستي؟

دينگ دينگ

مژگان - اره اره هستم

- عزيزم فكر كردم رفتي

مژگان - نه عزيزم مزاحم داشتم خواستم با تو تنها باشم

- واي ممنون چقدر تو خوبي

مژگان - خواهش ببين چطوره خوشت مياد

- ای به چشم يه لحظه

واي چشمامو بستم بي شعور این ديگه چه عكسيه غيرت ميت تعطيله تو این دختر همون تاپ و شلواركو نمي پوشيدي سنگين تر نبودي بودي جانم

مژگان - چطوره عزيزم پسنديدي

- اوه عاليه عزيزم دارم ديونه ميشم از این همه زيبايي كه خدا در وجود تو گذاشته

مژگان - عزيزم انقدر هم تعريفي نيستم

- نه نگو مژي جون حالا بيشتر از گذشته مي خوام ببينمت

مژگان - تو چي نمي خواي يه عكس خوشگل برام بفرستي

-خاك تو سرم حالا عكس اونم از نوع مذكرشو از كجا گير بيارم

خوب بايد بگردم تو اينترنت و يه عكس پيدا كنم تا براش بفرستم

ای واي صداي حيدري داره مياد چقدر هم عصبانيه

-مژي مژي جونم الان ندارم فردا برات مي فرستم

-بوس بوس باي

مژگان - باي عزيزم

حيدري وارد اتاق شد انقدر عصبانيه كه پرونده تو دستشو چنان مي كوبه به ميز كه همه برگه هاي توش نقش زمين مي شن

با ترس بهش خيرم

چرا بر و بر منو نگاه مي كنه بدو اينا رو جمع كن

سريع بلند شدم و برگه ها رو جمع كردم

كارت كه تموم شد برو برام يه چايي بيار

اخرين برگه رو هم برداشتم و پوشه رو باز كردم كه برگه ها رو بزارم توش كه يه عكس 3در 4 از مردي رو ديدم كه حدودا30 ساله به نظر مي رسيد

اخيه چه با نمكه.موش بخورتت انقدر نمك داره ازت مي ريزه

چي رو داري نگاه مي كني مگه نگفتم برو برام چايي بيار

چشم چشم الان

سريع همه برگه ها گذاشتم روي عكس و به سرعت به طرف ابدار خونه رفتم

نمي دونم اقاي حيدري اونروز چش بود اما هر چي بود بدجوري اعصابش خط خطي شده بود

روز ديگه ای از راه رسيد و من سعي كردم شادابتر و متفاوت تر از هر روز ديگه ای تو محل كارم حاضر بشم .

اقاي حيدري هنوز نيومده بود و این براي من خيلي خوب بود به ساعت نگاه كردم دقيقا 8 بود و این تاخير اصلا از طرف اون باور كردني نبود كسي كه حتي قبل از 8 تو محل كارش حاضرميشد.

از دمه در اتاق تو راه رو سرك كشيدم همه تو اتاقاي خودشون بودن

اگه نمي خواست بياد پس چرا چيزي به من نگفت

بي خيال بابا يه روزم كه نيومده تو هي گير بده بياد.

خوب بياد چه دخلي براي تو داره عين اجل معلق بالا سرته مدامم چرت و پرت مي بافه بهم

دباغ اينا رو تايپ كن

دباغ كاراي منو انجام بده تا برگردم

دباغ. برام چايي بيار

دباغ. نيفتي

دباغ .خيلي مردي به جون سيبيلات

دباغ.تعداد گربه ها امروزچنداست

خلاصه براي من بهترين روز مي شد اگه سرو كلش پيدا نميشد

امروز چندان كاري ندارم از بيكاري دارم مگسا رو مي شمارم بي خيال مگسا برم سراغ مژي جون كه از هر مگسي برازنده تره

خوب ايول مژي جونم كه هست من نمي دونم پس كي به كاراش مي رسه . برم بهش يه عرض اندامي بكنم نه نه صبر كن ببينم اگه ازم عكس بخواد چي از كجا براش عكس بيارم

امممممممممممممممممممم يهو ياد عكس ديروز افتادم دنبال پوشه مورد نظر كشتم

چرا نيست حتما بازم حيدري گذاشته تو كشوي ميزش

اخ جون پيدا كردم

يه بار ديگه عكسو نگاه كردم و سريع اسكنش كردم


مژگان - دينگ دينگ سلام هاني جون چطوري؟

-واي سلام به رروي همچو ماهت

مژگان - عزيزم هنوز عكستو برام نفرستادي

-جيگرم تحمل كن الان برات سندش مي كنم-رسيد مژي جون

مژگان - واي این تويي

-نه عمه امه خوب خودمم ديگه

مژگان - هاني جون چه جيگري هستيا

-قربونت به شما كه نمي رسم

مژگان - هاني هاني كي ببينمت

-به همين زوديا ولي عزيزم من يه سفركاري دارم برم برگردم ميام به ديدنت

مژگان - واي كجا مي خواي بري سفر هاني جون

- المان اتيش

مژگان - -اوه خداي من پس من بي صبرانه منتظرم تا تو برگردي

- منم بي صبرانه منتظرم تا ملكه زيبايي هامو از نزديك در اغوش بگيرم

مژگان - واي هاني تو خيلي رومانتيكي

-مي دونم عزيزم

مرده بودم از خنده بيچاره خبر نداشت خفن سر كاره

خدايشم طرف خيلي قيافش ناز بود استغفرالله. دختر بگو جاي برادري ايشون خيلي ناز بودن اره اره همون

سرمو انداخته بودم پايين و با مژي در حال دل و قلوه دادن بودم

اهم اهم ببخشيد خانوم

هنوز سرم پايين بود

-بله كاري داشتيد ؟

بله راستش

-اگه با اقاي حيدري كار داريد هنوز نيومدن. اگه كار ديگه ای هم داريد بنده در خدمتم

نه نه من در خدمتتون نيستم چون تا اقاي حيدري نباشن نمي تونم پرونده به كسي تحويل بدم چون بايد امضاي ايشون باشه

شما هميشه با مخاطبتون همينطوري حرف مي زنيد؟

- چطور مثلا

اينطوري كه اصلا بهش نگاه نمي كنيد

تازه رسيده بودم به اوج سر كار گذاشتن مژي ولي طرف هم حرف حساب مي زد پس با يه بوس باي از مژي خداحافظي كردم و سرمو اوردم بالا

يا قمر بني هاشم

من كه اينو اسكن كردم چرا الان تو فضاست

سريع به عكس دم دستم نگاه كردم و بلافاصله به اون

صدام شروع كرده بود به لرزيدن

-شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من كه چند بار خودمو معرفي كردم يعني نشنيديد

چرا چرا (نبايد متوجه خنگ بودنم مي شد پس به ناچار گفتم چرا چرا)

-بفرمايد امرتون

شما حالتون خوبه خانوم

-بهتر از این نميشه(واي اگه مژي اينو اينجا ببينه كارم تمومه چه ابرو ريزيه ميشه)

-نگفتيد اينجا چيكار داريد؟

برگه ای رو به طرف گرفت

این حكم منه از امروز من به جاي اقاي حيدري اينجا مشغول به كار مي شم

-پس اقاي حيدري چيه؟

ايشون بازنشست شدن

-چيييييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟

اوه معذرت مي خوام نمي خواستم ناراحتتون كنم مگه نمي دونستيد ؟

از خوشحالي تو ابرا بودم نمي دونستم حالا تو این ابرا چيكار كنم اصلا كدوم طرفي پرواز كنم خدا كنه با هواپيما تصادف نكنم

من وحيد دادگر هستم و شما؟

-منم دباغ هستم

دادگر- خيلي خوشوقتم خانم دباغ

اه چه لفظ قلمم حرف مي زنه

منم بايد يه جوري حرف بزنم كه بفهمه منم ادم حسابيم

- منم از ديدار حضرتعالي بسيار مفتخر و خرسندم

اوه اوه چه چيزي گفتم الان بابام تو قبر بهم افتخار مي كنه


-خوب بفرمايد. اتاق قابل داري نيست شما بشينيد من كارتونو بگم

ديدم داره با خنده و تعجب نگام مي كنه

-چرا وايستادين؟

دادگر- خانوم دباغ شما برگه رو كامل خونديد

- بله چطور؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

دادگر- خوب توش نوشته من مسئول اينجام و همه كارا زير نظر منه

يه ابرومو بالا انداختم و كمي لبمو كج كردم و زير چشمي به برگه نگاه كردم

چي. يعني سه سال من اينجا كار كردم و جون كندم همش كشـــــــــك

این انصاف نيست این دور از مردونگي دور از جوانمرديه

حالا بايد يه چالغوز از راه نرسيده بشه رئيس من

-خوب كه چي؟ حالا مسئولي كه مسئول باشيد من كه جلوتونو نگرفتم بشنيد و مسئول بودنتونو به رخ بكشيد .

دادگر- ببخشيد منظور من از این حرفا این بود كه شما جاي من نشستيد

- بله اقا؟

ای روزگار ای فلك این ميز هم به من وفا نكرد ديديد چطور منو از عرش به فرش رسوندن

يه زري براي خودت مي زني ها كي توي گربه تو عرش بودي كه حالا بياي رو فرش

پاشو پاشو به تو شانس و خوشي و از این چرت و پرتا نيومده

با ناراحتي از جام بلند شدم و اونم با قدماي اروم به ميز نزديك شد

تازه فهميدم هنوز ON هستم و خارج نشدم واي عكسشم كه اونجاست

قببل از نزديك شدنش به ميز داد زدم نهههههههههههههههههههههههه هههه

طرف ده متر پريد بالا از ترس رنگش پريده بود و دستش رو قلبش بود

دادگر- چيزي شده خانوم دباغ

-واي نه يعني اره

دادگر- چي شده چرا داد مي زنيد خانوم دباغ

-شما سر جاتون وايستيد و اصلا تكون نخوريد

طرف حسابي گيج شده بود سريع خودمو به پشت ميز رسوندم نمي تونستم با مو س كار كنم چون حسابي سه مي شد پس تنها راهش خاموش كردن ناگهاني كيس بود و البته برداشتن عكس .

هنوز با تعجب داشت نگام مي كرد خم شدم و دستموگذاشتم رو عكس و با ارنجم دكمه كيسو فشار دادم

مثلا كه كاملا اتفاقي باشه ولي هرچي با ارنج به طرف دكمه ضربه مي زدم تاثيري نداشت

دادگر- خانوم چرا انقدر به كيس ضربه مي زنيد

- من

دادگر- نه من ؟

-اقا خواب ديدي خير باشه من كي به كيس ضربه زدم

دادگر- ببين ببين همين الان دوباره زديد

ببينيد اگه بخوام من كيسو خاموش كنم كه مرض ندارم هي ضربه بزنم

بعد دستمو گذاشتم رو دكمه و فشار دادمببينيد بخوام اينطوري خاموش مي كنم

دادگر- شما هميشه اينطوري كامپيوترو خاموش مي كنيد

-نه هميشه معمولا اكثر وقتا

دادگر- اهان

با يه لبخند پيروز مندانه از پشت ميز امدم بيرون و سر جاي هميشكيم نشستم

دستامو زير چونه زدم و به تازه وارد زل زدم

مثل عكسش بود .هنوز عكسش تو دستم بود كه ديدم پرونده روي ميزو برداشت هموني كه عكسو از توش برداشتم

-با اون پرونده چيكار داري؟

دادگر- هيچي دارم نگاش مي كنم

-اره خيلي خوبه براي اول كار اگه مي خواي فرد موفقي باشي پس خوب نگاش كن

با تعجب بهم نگاه كرد

-شما براي این كار خيلي جونيد

دادگر- بله؟

اخه شما را براي چي براي این كار انتخاب كردن؟ نه تجربه ای داريد نه مي دونيد بايگاني چيه ؟

دادگر- يكي از دوستان منو معرفي كرد

-انوقت مدرك تحصيليتون چي؟

دادگر- مدرك شما چيه خانوم دباغ؟

شونه هامو بالا انداختم و راست سر جام نشستم و با افتخار و اقتدار كامل گفتم

سيكل اقا

چنان زد زير خنده كه انگار بهترين جك سالو شنيده باشه

- چتونه اقا مگه مدركم چشه؟

دادگر- هيچيش نيست خانوم معذرت مي خوام ولي وقتي شما مدرك درست و حسابي نداريد براي این كار انتظار داريد منم داشته باشم

-يعني شما هم سيكل داريد

دادگر- نه من يه سر و گردن از شما بالاترممن ديپلم دارم

-این يعني يه سر و گردن

دادگر- اگه بخوايد مي كنيم نيم سر و گردن

- مي دونستيد خيلي بي مزه اید

فقط خنديد و سيتمشو روشن كرد تا بالا بياد پرونده روي ميزو دوباره زيرو رو كرد

دادگر- خانوم دباغ تو این پرونده بايد يه عكس باشه ولي نيست شما نمي دونيد این عكس كجا مي تونه باشه

-من من از كجا بايد بدونم كه بايد كجا باشه حالا چه عكسي توش بوده؟

به چشام خير شد

( من كه عقلم زياد نمي كشه ولي فكر كنم این خيره شدن يعني خودتي .

راستش وقتي مي گن خودتي رو من خوب نمي فهمم يا معنيش این كه خر خودتي يا گيج خودتي من كه از دوتا معنيش استفاده مي كنم

به قول دبير ادبيات ايهام و از معني دورش بيشتر استفاده مي كنم يعني ميشه همون خر خودتي .با اينكه ادبياتم خوب بود ولي نمي دونم چرا نمره ادبياتم هميشه زير 10 بود بگذريم 



 


  رمان جدید کلیک کنید★                   رمان ۲وارد شوید٭  


شین براری  و هفت اثر در ژانر  فرمالیسم مکتب رمسی از نشر ققنمس 

 

  

ست که ناشرین ان در ایران  حق مالکیت معنوی آثار را. در فدراسیون نشر اروپاه به ثبت رسانده اند و ما نیز بدلیل متعهد  بودن  و پ   پایبندی  به  قوانین    بریتانیا    موظف به رعایتش میباشیم. 

 

یکروز  معمولی   معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ گردیده‌بود  

 

پسرک پر از حرف های ناگفته ای بود که گوش شنوایی برایشان نیافته بود. آسمانِ شهر،  همچون دریایــی بی‌رحم، خشمگین و غضبناک گردیده بود،  ٫؛٬  چرخش ایام ، در هجوم ابرهای تیره و لجباز ، به شهر خیس و خسته ی رشت ، خیره گشته بود  ٫؛٬   از فرط بارش باران ، رودخانه‌ی زَر ، لبالب لبریز از آب گشته بود ،؛، پسرک زیر شلاق بیرحم باد و باران و تگرگ به زیر سایه بانی پناهنده گشت ،؛، کمی به حال و روز خود و روزگار نگاهی خیره دوخت . و دریافت که در بازی پر کلک و دقل این فلک ، چه مظلومانه باخت. از درد زخم های نهفته بر روح و تنش هر دمی میسوخت ، اما بیصدا خیره میماند و به نقطه ی نامعلومی مات و مبهوت چشم میدوخت ، در دلش میگفت چه توان کرد ، باید ساخت. 

 

در آن غروب بارانی نیز باز پسرک غرق غصه هایش تکیه بر نجوای درونش زد ، و بوضوح دریافت که در عرض باریک مسیر خیس ، غیر از خویشتن خویش هیچ بازنده ای نیست ،؛، بفکرفرو ریخت ، به عمق ژرف خیال ، به اینکه پدرش ، تنها پشت و تکیه گاهش دگر نیست ، و سالها پیش در آغوشش جان داد و با دستان نوجوانش به دست سرد خاک سپرده شد ، به اینکه تنها دلیل زنده بودنش به یکباره بی وفا گشت ، دور ز چشمش رفت و سر به هوا گشت ، به اینکه چه بی نهایت زجر ها دیده ، مصیبت ها کشیده ، در این هنگام گوشه ی چشمش قطره ای زاده شد اشک ، او بود تقدیر سوز ترین پسرخوانده ی رشت ، در عمق وجودش حسی عجیب چشمه وار جان گرفت ، پیش آمد مثل خون در تمام رگ و اعضای وجودش جاری شد ، وجودش را تصائب نمود ،جریان خودکشی در وجودش شریان گرفت عقل را به بیراهه کشاند از صحنه حذف نمود ، احساس را بر تاج و تخت نشاند ، آن چشمه کوچک دگر رود گشته بود ، رود هر چه پیش میرفت سرکش و وحشی تر از پیش میشد ، خسته از اسارت روح در کالبد و تن خویش میشد ، رود طغیان کرده بود   ٫؛٬   باد سرکش وحشیانه ابرها را سوی محله‌ی ضرب برده بود ، و بی‌وقفه موج‌مـــوج  بَر تَــنِ لُختِ باغِ هلو  باران باریده بود ٫؛٬انتهای باغ هلو، مهربانو در کنجِ غمناک ‌اتاقش ، به زیرِ سقفی کج ، خوابیده بود ٫؛٬ در خواب و رویا ، گل حسرت رسیدن به پسرک را چیده بود ،   رگبار بارانی تند و شدید همچون شلاق بر شاخسار بی‌برگ باغ ، تازیانه کوبانده بود ٫؛٬  سقفِ پیر و فرسوده‌ی اتاق  زیر شلاقِ بیرحمِ باران و باد ، ناله‌اش را همچون فریاد و آه  در چهار کُنجِ  باغ  پیچانده بود  ٫؛٬  پسرک تن به بارش باد و بوران میدهد تا آتشش را خاموش یا بلکه خشم خویش را آرام کند ، پسرک لحظه ای درنگ میکند ، عقل را میابد و بر عقل سلیم تکیه میزند ، با خودش میگوید: مهربانو شاید پیردختری مهربان و عجیب باشد اما مرا عاشقانه دوست دارد ، به گمانم او دوشیزه ای نجیب باشد ، پس چرا خودم را به خود کشی وادار کنم؟ هنوز زندگی جاری ست ، هنوز هم میشود عاشق بود ، اما از جبر تقدیر نباید غافل بود ، سپس، در فرار از روزمرگی‌های کِسالَت‌وارِ زمانه  ،سوار بر کفشهایش ، سوی باغِ هلو ، نزد یارش روانه میشود   ٫؛٬   همچون هرغروب راس ساعت شش ، نوشیدن یک  فنجان چای داغ ، مخفیانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ،  بهانه میشود  ٫؛٬   پسرک وارد باغ میشود ٫؛٬  باغ بشکل شَرم‌آوری و عریان است ٫؛٬ پسرک به موههای بلندِ مهربانو می‌اندیشد ، که از شبهای سیاهِ خزان بلندتر است ٫؛٬  مسیر سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ یار همراهی میکند  ٫؛٬  افکاری مخشوش بر روانِ پسرک سنگینی میکند  ٫؛٬  نجوای ِ مرموز ِ مرغِ حــَق  باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ ,  پسرک باز به این نتسجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است  ٫؛٬  پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند  ٫؛٬  پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند  ٫؛٬   سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود  ٫؛٬  ناگهان صدای  مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬, مهربانو میگوید؛  پاییز ، منم.  پاییز منم که دستم به تو نمیرسد و شب و روز میبارم از غمت .   من اینجا، درست وسط پاییز ، انتهای باغِ اندوه ایستاده‌ام و برگ بـــرگ عاشقانه زرد میشوم.   جفای تو ، این باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   اما افکار پسرک رنگی از احساسات عاشقانه نبرده و در این اندیشه است که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است 

 

مهربانو میگوید؛.  من امسال دلخوش آن بودم که دستم گـِره بخورد در دستان پر مــِهرِ تو! آنگاه یلدای این باغ را پر از عـــطرعشق کنیم.  محبوبِ من، یک پاییز دیگر هم آمد و به باغِ ما زد ، اما منو تو ، ما نشدیم ! و دستت به دستانم نرسید!  ٬٫؛٬٫   پسرکغزلفروش با بی خیالی و بی ریاحی میگوید؛  گیریم صد خزان دیگر هم بیاید و به باغ شما بزند ، مگر من اَنــــارَم انارم که با رسیدنِ پاییز به دستان تو برسم؟  مهربانو جان من کدام گوشه‌ی زندگیت جا خوش کردم که به هرطرف میچرخی، خیال من ، آیینه گردان عشق من، میشود، و باز به رسیدن به من ، دلگرم میشوی

 

 ،٫؛٬ نوای محزون نِی ، متن خیسه باغ و غم ،؛، چشمک زرد رنگه لامپه صد ، نگاه ها هر دو میچسبد به سقف ،؛، سوسوی لرزانِ نور ، تعبیرِ نظرهای نزدیکو دور ، اثر سَقه سیاه چشمانه شور .

 

تپش های قلب هر دو درگیر افکاری مبهم و مجهول ، با نگاهشان در هم آمیخته از رمز و راز ، دخترک بی حیا مرموز و غرق عشوه ناز ، پسرک محفوظ بحیا و مجذوب آهنگ و ساز ، بانو نگاه پر کرشمه ، همچون چشمه ی زلال عشق، جاری و برقرار ، پسرک تشنه لب بیقرار در فکر فرار . بانو همچون گرگی در تن پوش دوست ، بچشمش پسرک صید راحت و خودش صیاد خوب . 

     آنگه نقل عاشقانه های دو قو ، و بعد فرق هجرتِ دو پرستو از شرق دور با خلقت شیطان از آتش بدونه دود ، بی قلب و شریان خون. 

سوء سوء نور چراغ ، و ناگه قطع جریان برق ، هجوم سیاهی بعد از مرگِ نور . .

 لحظاتی در عمق مبهم سیاهی و سوت و کور ، همه جا غرق سکوت 

بانو کورمال کورمال پیش رفت تا به پای مرطوب دیوار نمور.

آنگاه برخواست تا دستش به طاقچه رسید ، گفت که ؛ از رفتن برق گردیده بیزار ، چیزی بگو ، چرا ساکتی عشقم؟ ، نمان بیکار 

اما برخواست صدایی مرموز و مبهم از سوی دیگری ناگاه

دستش رسید به  ، مکعب مستطیل کوچک از جنس کاغذ همان قوطی کبریت 

 سایش گوگرد بر متن ضبر قوطی 

 جعبه کبریت و دیوار مرطوب و نم 

کمی تاخیر ، تا زایش آتش کوچک و لرزان شمع

 وصلت آتش و موم شمع و خلق شعله با نور کم .

ظهور سایه های مشکوک بر دیواره غم  

 ریزش بی وقفه ی اشکریزان ِ موم بر قامت عریانِ شمع ،

جای خالیه پسرک و رد پای   فسفاله ی چای بر  طرح  گلهای پر پر شده و خیس فرش .

سقوط احساس خوش از اوج عرش 

  توضیحات  وبلاگ ؛  //اما کمی بعد در میابد که پسرک غزلفروش یعنی شهریار نرفته ، و هرآنچه که در آن شب سیه گذشت ، زمینه ساز آغاز مصائب بسیار شد. 

 

و در پی آن کنش و نقطه ی اوج داستان ، در باقی ماجرا پیامد ها و واکنش های پیش بینی نشده ی تلخ و شیرینی نهفته است که پیشنهاد میکنم برای اگاهی از آن ، اپیزود دوم را بخوانید .

 

صفحه 371  پاراگراف دوم  

 

آینه ی ایستاده ی قدی. قابی چوبی تراشیده رنگین . پسرک غزلفروش خیره به تصویری پاشیده غمگین. آسمان ابر ، زیر پایش قبر. بارش باران و صبر. خلا چتر . سمت محله ضرب روانه. رسیدن به رودخانه ی زر شبانه . ناامید از زمانه . پل باریک ، آینده تاریک . هیچ کس صدای سقوطش را در رودخانه نشنید. همانطور که هیچ کس حرفهای پشت __مهربانو  ، در امتداد شوم‌ترین و   کینه‌جویانه‌ترین اقدام زندگیش  حرکت کرد و  طبق نقشه ای از پیش تعیین شده ، کپسولهای قرص شب پدرش را باز و خالی نمود، درونش را با پودر خاکستری رنگی با احتیاط پُر نمود و کنار لیوان آب گذاشت. اسپره‌ی تنفس پدرش را کاملا خالی نمود. گوشه‌ی شلنگ گاز بخاری را با ظرافت شکافت، قرص های خواب را کوباند و در فلکس کوچک چای ریخت 

 

   ®_ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑ ﺑﻮﺩ ﻪ پیر ﺩﺧﺘﺮ باغ ’مهری‘ ﺍز ندامتگاه افکارش آزاد گشت و چادر حریرش را از بند ایوان ، برسر کشید ، کفشهای سفید طبی اش را پا کرد ، گربه‌اش را برداشت و بغل گرفت ، به آرامی و مخفیانه از بین ستون های بلند ، درختان توسکا درآمد ، به نیمه‌ی باغ رسید ، ایستاد به پشت سرش نگاهی کرد ، چشمش به خانه‌ی چوبی و پنجره‌ی بالایی ، که اتاق پدرش بود افتاد ، تمام وجودش لبریز از حس کینه و انتقام جویی شد ، به راهش ادامه داد تاکه به نیمکت گرد سنگی ، رسید ، از خودش پرسید 

 

     ؛آیا باز گذرم به این نیمکت خواهد افتاد؟  _غیر از یک مشت خاطره‌ی تلخ و شیرین چیز دیگری در آنجا یافت نمیشد، تمامشان را پشت سر ، جا نهاد ، تا شاید سبک بال تر از آنجا برود. به ابتدای باغ رسید ، صدای چرخ خیاطی شهلا بلنده بگوش میرسید ، صداهای ممتدی که به گوشش آشنا می آمدند. آپوچی‌جانه را نگاه کرد ، و به روی ایوان شهلا خانم گذاشت .  سپس چشمش به نیمکت چوبی بروی ایوان افتاد ، طبق معمول برویش دفترچه‌ای مشکی و سالخورده بود که معمولا شهلابلنده ، اندازه و میزان سایز لباس مشتریان خود و حساب کتاب هایش را مینوشت. خودکار آبی و جوهر داده‌ی همیشگی نیز با یک نخ به میز متصل بود ،

 

مهری به آرامی دستش را دراز کرد و دفترچه را برداشت ، اما نخ کوتاه‌تر از آن بود که به بتواند از آن فاصله چیزی نوشت ، تکه صابون مخصوص علامتگذاری خیاطی نیز لای دفترچه بود ، در نهایت او با تکه صابون بروی دیوار قهوه ای و رنگ رفته‌ی ایوان نوشت: قالیچه‌‌ی بروی ایوانم برای تو، مواظب گربه ام باش.»  _سپس با قدمهای یک اندازه و پیوسته‌ی خود از باغ توسکا ﺩﺭﺁﻣﺪ . مهری ﻣﻨ ﻭ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﺶ ﺭﻭﺶ ﻓﺮ ﻣ ﺮﺩ. به صدای چشمه توجه کرد، گویی صدایش را تاکنون اینچنین رسا و واضح نشنیده بود. چند قدم بالاتر ، درخت بید بزرگ ، به پیشوازش نیامد ، زیرا نَفسِ وجودش به پابرجا ماندن و ثابت قدمی بود.  مهری در دلش گفت ؛ من بچه بودم این بید گنده اینجا بود و بهم متلک میگفت، حالا که دارم پیر میشم ، باز همونجا مثل بُز ، زُل زده بهم،  ®سپس به یکباره و بی‌مقدمه شروع به فریاد زدن و عربده کشیدن نمود ، با تمام وجود پرخاش میکرد و میگفت؛ چیـه؟! هــــان؟ به چی مث بُز زُل زدی ؟ خیال کردی که خرسم ، کدخدا میشه؟         سقوط در دره ی ناباوری ها.    

 

 

     نه نخیر  کور خوندی . این همه آزارم دادی بس نیست؟  خب آخرش چی؟ چی بهت رسید؟ همیشه دلمو شدی بس نیس؟ خب چی میگی اصلا چی میخوای از جونم؟  عمرم رو پوچ کردی با تحقیر و تنبیه‌هات ، بهت جایزه دادن؟ یا مدال پدالِ افتخار یا ابتکار در تربیت تک فرزند؟  باشه تو خوب. تو حاجی . تو پدر. تو آقا . تو سرور  . تو سالار. بس نیست اینا؟ کوری؟ نمیبینی دارم پیر میشم؟ نمیبینی موهام سفید شده؟ پس چرا نمیمیری تا من یتیم در یتیم بشم . ها؟ چیه؟ عشقم خودشو کشت. از دست من. از دست تو. از دست ما. میتونی زنده‌اش کنی؟  یکم سعی کن ، زور بزن یه آیه‌ای ، سوره‌ای ، پیغمبری ، معجزه‌ای! ها!،،،  هیچی توی دست و بالت نداری تا خون ریخته‌ شده رو جمع کنه؟  تو که یه عمر سنگ دین و پیغمبر رو به سینه‌ی بیرحمت زدی ، تو که منو جلوی دوستام واسه یه خال شفیده مویِ سرم کتک زدی، تو که گفتی دیفلوم رشته‌ی انسانی واسه کافراست، رشته طبیعی واسه ‌هاست، تو که گفتی اگه هدبند و مقنعه و مانتو رو همراه چادرم نذارم  توی راه مدرسه میسپاری بهم گوجه پرت کنن، تویی که فهمیدی یه واگمن زپرتی دوزاری قرض گرفتم از همکلاسیم، وسط مدرسه ، چک زدی در گوشم واگمن رو وسط مدرسه شکستی،  تویی که فهمیدی رادیو جیبیم غیر از موج آ إم» موج اِف‌اِم» هم میگیره با تخته پارس اونقدر زدی منو تا دو سال فلج بی حرکت  خونه نشینم کردی ، تویی که بعد دوسال یه عصا واسم نگرفتی ، تویی که رفتی به شهلا بلنده گفتی منو میخای بزاری معلولین ،  تویی که از خوشیم ناخوش شدی،  تویی که توی سینه قلب نداشتی ،   واسه چی پس با مامان من عروسی شدی؟ اونم که دق دادی کشتی بردی سینه‌ی قبرستون گذاشتی، خیالت راحت شدش؟  حتما میپرسی چرا  داد میزنم؟

 

            درخت ِ  بید ٍ کُهَن   واسه درخت دارم چرا فریاد میزنم؟    من دیگه اون رهگذر مودب همیشگی نیستم. اصلا هیچ وقتم نبودم ، همیش پای درخت بید میرسیدم زیر لب  فحش ناموس میکشیدم. میدونی چرا؟   چون دقیقا زیر همین درخت ایکبیری بود که بابام جلوی همه‌ی دوستام لباسام رو جر داد و منو به باد کتک گرفت ،  زیر همین درخت بی غیرت و بی‌میوه بود که کتابهامو ریخت آتیش زد ، آره همین درخت دیوث و بی‌ریشه بود که تمام زندگیمو به خاک و خون کشید ، راست واستاد نگاه کرد   هربار برگاش میلرزید چون که توی دلش داشت بهم میخندید . دم غروبی منم براش یه دبه اسید سوقات اوردم.  تا قطره‌ی اخرش ریختم به پاش. نوش جونش. بره جایی که غم نباشه.   خدایاا بخاطر اینکه به عشقم برسم ، مجبور شدم ، دروغ بگم آ                                   فروپاشی روحی روانی                   

 

     اره. متاسفم ، من دروغ گفتم بهش. اما! اما فقط واسه اینکه ، زودتر بیاد خواستگاریم. همیـــن بخدا. ولی. ولی نمیدونم چرا ، اون دیوونه خودشو کُشت.     آره خودشو کُشت. به همین آسونی. ببین دارم راست میگما. جدی جدی خودشو کُشت. حالا من میگم ، که باید چیکار کرد؟ یعنی من الان باید چیکار کنم؟ میدونی چیـــه؟ آخه من باید ببینمش. حتما باید ببینمش . ا

 

    صلا اگه نرم پیشش نامردیه. اون بهم احتیاج داره روی کمکم حساب کرده. هــا؟ چه کمکی؟ نمیدونم خب! ولی اون. حتما غمگینه ، پس وجودم کنارش ، بهش آرامش خاطر میده و میتونم باز براش فی‌البداعه مث قبلا از خودم ، از باغ ، حرفای خوب خوب بزنم ،  اون بی من میمیره   ٬٫چی چی دارم میگم!. اون که خودش یکبار الانش مُرده. دیگه نمیشه که باز یه بار دیگه بمیره.  ®(مهربانو که از شدت غم و هجوم فکر و خیال ، روانش پاک گشته ، همچون یک دیوانه‌ی خیابانی و با درصد دیوانگی بالا ، بلند بلند با درخت بید ، کنار گذر ، حرف میزند.  چادرش را رها کرده و به دستان باد سپرده، چادرش به آنسوی گذر و سمت درب باغ ، کشیده شده.)  

 

          مهربانو با صدای بلند و حرکات شدید دست ، خطاب به شخصی خیالی ، و یا موجودی خیالی ، درحال جر و بحث است، گاه پدرش را در شمایل آن موجود نامرئی میبیند و گاه باز به درخت پیر بید  دشنام میدهد؛     _مهربانو♪؛ چیه ؟ خاک تو سرت . با اون قد و هیکلت ، صبح تا شب ، کنار خیابون مثل لات و لوتای بی سرو پا ، واستادی ، و تکیه زدی به دیوار . خجالت نمیکشی ، درخته‌ی بی حیا؟

    هزیان    نصیان     جنون    ازرده حال     رنجیده خاطر ،     روانش  تخریب شده  

     چون قدت بلنده ، پس باید توی خونه‌ی مردم رو دید بزنی؟ حالا خوب شد خدا تو رو بید خلق کرد. اگه توسکا بودی ، دیگه چی میشد؟ خجالت اوره با این قد و هیکل ، به هر بادی شروع به لرزیدن میکنی. همین روزاست که با اره موتوری قطعش کنن و تیر چراغ بجایش نصب کنن. حیف به خاطراتمون هم رحم نمیکنند ، آشغالا 

  فروپاشی روانی          جنون        عصیان       اندوهی  ژرف   که از تحملش  فراتر رفته   

          ®مهربانو رودرروی درخت بید، درآنسوی گذر مینشیند، نسیمی سرد در موج موههایش میپیچد، زلفش در هوا تاب میخورد، او انگار تمام قصه‌های پیشین را وارونه کرده و سنّت شکن رسوم و روال معمول گشته. زیرا اینبار او همچون لیلی زمانه گشته که سر به جنون گذارده ، و از داغ عشق شهریار ، مجنون‌وار در سراشیبی رسوایی و شیدایی نهاده. مهربانو که روسری و چادر از سرش افتاده ، و

 

      بیخبر از نگاه متعجب رهگذری آشناست، در غم فرو میریزد، و دچار فروپاشی روانی میشود، او که پیش از اینها نیز، مستعد دیوانگی بود، زیربار شدید روحی و روانی، تعادل و سلامت عقلیش را از دست میدهد، بی مقدمه خنده‌ای قهقه‌کنان میکند، بلندترین خنده‌ایست، که او در تمام عمرش سرداده. خنده‌ای آنقدر بلند که حتی خنده‌های شهلا بلنده مقابلش رنگ میبازد. او زیر لب شروع به خواندن ترانه‌ای میکند و در مسیر دور و دورتر میشود ♪: دل‌آرومم دراین کوچه‌گذر کرد،   نسیم کاکلش مارا خبر کرد.    

  ترانه فورکلور محلی 

    نسیم کاکلش جونی به من داد،   لب خندونش از دینم بدر‌کرد.  فلک‌ دیدی که شهریارم باجانم چها کرد،   غم‌عالم نصیب جون ماکرد.   غم‌عالم همه ریگِ بیابون٫     فلک برچیدو در،دامون ماکرد. شهریار دیدی‌که سردار غمم کرد،   مرا بی‌خانمون و همدمم کرد.  یارم شاعر شدش ،شعری ‌ز غم نوشت و داد بدستم،   که سرگردون بدور عالمم کرد.

 

                   مهربانو سمت جاده ی مطروکه ای قدم ن و شعر خوانان پیش میرفت ، و گاه میخندید ، میگریست ، با خودش دست به یقه میشد ، و پیش میرفت ، دود غلیظی درون محله ی ضرب برخواسته بود ، و بچه گربه ای پشت درخت پیر بید معصومانه کِس کرده بود ، و از ترس میلرزید

 

سالهای سال گذشته و من شهروز براری هستم ، که بتازگی با خانم میانسالی که درون اتاق کوچک و متروکه ی انتهای بن بست به تنهایی زندگی میکند با من همکلام شد ، و هربار که ظرف غذاهایی را که برایش برده ام را با شرمندگی و غمی محزون کننده باز میگرداند کمی رو به دیوار بن بست حرف میزند و در حد چند جمله از روزگار قدیم و سرنوشتش روایت میکند و سپس نگاه بی روح و افسرده اش را از نقطه ای نامعلوم در دوردست میرباید و سرش را پایین می اندازد میرود.

  راوی ؛   

خاتون ک همسایه ی قدیمی ماست میگفت؛

 

اسم این زنی ک توی خونه ی متروکه و خراب میخوابد مهربانو ست و سالها پیش از شهر خیس رشت به این دیار آمده و از عده ای شنیده که او پا شیدا همچون عاشقی هجران تمام مسافت 120 کیلومتری را طی زمانی نامعلوم پیموده ، و بی هیچ هدف یا مقصد و مقصودی در این محله از رمق افتاده و مدتی زیر یک درخت بیهوش و بی روسری افتاده 

 

من نیز تا جایی در توانم بود برایش واژه چینی کردم ، تا داستانش را برایش مکتوب کنم .


_نیست که نیست . یعنی رفته؟ شاید طعمه شعله های سرکشدشده ! شایدم سوخته؟ پس از خاموش شدن آتش به ماموران اتش نشانی گفتم ک در این  مخروبه شخصی زندگی میکرده .  

 

   (به امید آثار جدید از شین براری ،   من آیدا آغداشلو  نیو همپ شایر   )

 

٠۹۱۳ نظر

  نظر مثبت۸۸۳ ۰

۱۱ نوامبر ۱۹ ، ۱۵:۰۵

سمانه 

 

شهروز براری صیقلانی


شهروز براری صیقلانی. رمان نویس برتر نشر اشنا          کتاب شهروز براری ضیقلانی نسخه اینترنتی رایگان    اثار شین براری صیقلانی تیغ سانسور وزارت ارشاد اسلامی  

            شین براری  

        صفحه 110 ،پاراگراف اول. اثر شهر خیس ، بقلم ~شهروز براری صیقلانی نشر رستگارگیلان 

 

 محله  

ﺍﺯ ﺲ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺳﺴﺖ ﻭ ﺳﺎﻩ ، ﻣ ﺩﺭﺧﺸﺪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍ ﺑﺪﺍﺭ . -ﺷﺐ ﻧﻤﻨﺎ ، یخ میبندد بر تارپود کیسه ی عـَــرظَــنِ قناری ، در گوشه ی انبار. بالای پلکان های خلوت خانه ای سنتی و حرُمت پوش ، در ابتدای ایوان ، گربه ی تیره رنگــ بروی حصیر مینشیند ، و در آغوش سیاهه شب ، مـَــحو و بی حرکت میشود . درخت لرزان بید ، رو در روی حوضچه ی آب ، ایستاده ، گربه ی سیاه و یکچشم ، با دمش به حصیر ایوان ضربه میزند و از بی حوصلگی با دهان بسته ، زیرکانه خرع خرع و قُر قُر میزند .  

  گربه ی یک چشم و سیاه ، با حالتی غضب الود چشمانش را ﻣ ﺑﻨﺪﺩ ،و خمیازه ای کشیده و به خودش را کش و قوس میدهد . درون حوض اما ماهی های سـُـــــرخ به رنگـ٫، آبیـ،ه سرامیکـ،ها حسادت میکنند و سطح سبز لجز وار بستر و دیواره های حوض را که جلبکـ بسته‌ی را با حرص میجوند و با بی ادبی توف میکنند بیرون. و دو به دو ، گروهی و ضبدری و گاه انفرادی میخندند. هی میخندند ٫- شش شاخه ی خمیده ی بید که برسر حوض ، همچون چتری ، خیمه زده ، که از پژواک خنده ی ماهی های سـُـرخ ، در خواب میلرزند. زیر الوار های چوب ، کنار پلکان ، موش کوچکـ خانه ، شیفت کاری اش آغاز گشته و ٬ﺭﻭ ﺍﻧشت های نرم و بی‌صدایِش ، اجرا میکند نقشه ی موزیانه ی سرقتش را.

 سپس از پلکان اخر ، زیر پنجره ی چوبی ، از حاشیه ی ایوان ، به حصیر میرسد. قدمهای پا ی موش ، با حصیر ، قهر است . زیرا هربار که حین عبور ، از رویش قدم برداشته ، بلافاصله حصیر بصدا در آمده ، و گربه ی سیاه و شرور خانه را ، از حضورش باخبر ساخته . پس اینبار موش از کنار حصیر ، با شتاب ، دور میزند و بین راه به طنابی سیاه رنگ پشمالو و قطوری میرسد که جلوی راهش افتاده و تکان هم میخورد . از دست بر قضا ، عطرش به مشام موش ، آشناست و شبیه عطر گربه ی خانه است اما موش به راحتی و بدون ترس از کنارش میگذرد 

،کمی بالاتر درون خانه ی اجرپوش ، دختری خردسال ،ترسهایش از لولو و جن را زیر پتو خواب میکند . 

انسوی حیاط درون اتاق کوچکی که پسرک غریب و دانشجو بنام داوود اجاره نشینش است ، مشغول نوشتن تقلب برای جلسه ی امتحانش است.  

چند نفس بالاتر ،کلاغ از فرط روسیاهی ، قالب صابونی ربوده و زاغ او را دیده و به تمام پرندگان سیاه باغ و پارک محتشم خبر داده ، اکنون کلاغ روسیاه تر از پیش و سارق شده به چشم همگان. او درمانده از جبر سیاه بودنش لست. و بغض گلویش را گرفته و بر نوک کاج بلند. کِث نموده ، او قار قارش را نخواتده و نگفته قورت میدهد تا بغضش نشکند ، در خانه ی اشرافی ، دخترکی دم بخت ، سرگرم بافتن رویایش است و بجای ماشین عروس تصمیم گرفته تا کالسکه ی سفید و چهار اسب سفید شاخدار برای مراسم باشکوهش تدارک ببیند ، ولی افسوس که او کلفت و خدمتکار این خانه ی لوکس و اشرافی است و سهمش از خوشبختی ، همین بافندگی رویاست.   

 او در زمان های کوتاهی که برای رفع خستگی بین انجام امور روزمره ،با اشتیاق و پشتکار دو دستی رویایش را میبافد و پیش میرود و تاکنون نیز چندین بار طرح و الگویش را عوض نموده ، و هربار با دیدن چیز جدید و بهتری ، تمام معیارهای پیشین را به کناری گذارده و با الگوی نو رسیده خودش را مشغول نموده انسوی رودخانه ی زر ، ، و، 

در کوچه‌ی میهن ، وسط پیچ و خم محله ی ضرب ،عطر حلوای و صدای گریه و شیون هر از چند گاهی سکوت مبهم کوچه را میشکند. و مجدد فروکش میکند سمت خانه ی متروکه و مرموز کوچه ، دخترک نوجوانی بنام نیلیا ، دستش از خواب بیرون مانده ، و عطر شیرین حلوای خیراتی او را از خواب به بیداری میرساند ، نیلیا و حال ناخوشش پس از تب شب قبل کمی بهبود یافته ، و سرش بر پای مادربزرگش ، خیره به گلهای قالی مانده ، مادربزرگش ، موههایش را نوازش میکند ، نیلیا که مدتهاست ، از تراژدی غم انگیز حادثه ا ی تلخ در کودکی فاصله گرفته ، در افکارش به یک کوه پرسش و چرا ، رسیده، و از مادربزرگش راجع به آن شب شوم در کودکی میپرسد ، _ نیلیا: مادرجون٬ ازت یه سوال کنم ، راستش رو میگی ؟ چی شد که من از مادر و پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟ مادرجون_: عزیزم عمر دست خداست ، یکی زود پیمانه ی عمرش پُر میشه و سمت خدا برمیگرده و یکی هم دیرتر. یکی مریض میشه و یک شبه فوت میشه ، یکی تصادف میکنه ،یکی نیمه شب خونه اش آتیش میگیره ، یکی خودکشی میکنه ، یکی نصف شب سقف رو سرش فرو میریزه، ، .و خلاصه اینا همه وسیله و بهانه ای واسه برگشت پیش خداست.  

نیلیا با مکثی معنادار و نگاهی زیرکانه ،چشمانش را تنگ و ابزیرکانه نمود ، پرسید ؛

      مادر جان ، سرآخر نگفتی چی شد که من یهویی یه شبه ، از مامان و بابام جدا شدم و اومدم پیش شما؟

  مادربزرگ پرسشش را با پرسشی دیگر جوابگو شد و پرسید؛ 

        خودت چی یادت هست؟ 

نیلی در حالیکه نگاهش را به دوردست های عمیق و مبهم معطوف نموده بود ،آهی کشید و گفت؛ 

    من یادمه اخرین روز توی کودکی، با مامان رفتم سینما ، بعد رفتیم اونجا که فواره های آب داره و هرکدوم یه رنگ خوشرنگی هستن. و نیمکت داره ، سرسبزه. بعد من سردم شد ، سرم گیج ر_فت ، اومدیم خونه ، من سرکوچه داوود رو دیدم براش دست ت دادم ، اونم منو دید.

   مطمئنم منو دید ، چون لبخند زد و برام دست ت داد ، بعد با ما اومد تو کوچه ، رفت جلوی درب خونه ی خودشون ، باز برام دست ت داد. بعد دیگه یادم نیست چی شد فقط یادمه که از فرداش هرگز مامانم رو ندیدم ، و یهو اومدم این سمت محله ، توی این کوچه و این خونه ، و فهمیدم شما مادرجونم هستی. آخه من هرگز نمیدونستم مادرجون یعنی چی! چون فکر میکردم شما فوت شدی

  . مادرجون-: خب الان چی؟ الان بنظرت من زنده ام؟  

  نیلیا با خنده: خب معلومه . تو بهترین مادرجون دنیایی. تو نفس منی. تو عقش منی مادرژون ژون جون. راستی یه چیزی فقط برام عجیبه. دلم نمیخواد باور کنم اما هرروز هزار بار مث یه حقیقت تلخ میخوره توی ذوقم ، نمیدونم بعد اون شب اخر توی کودکی، چرا هرگز داوود منو نگاه نمیکنه ، یه جوری رفتار میکنه که انگار من نیستم. و از کنارم رد میشه ، گاهی فکر میکنم که منو دیده و بخاطرم داره میاد این سمت گذر ، اما اون میاد و بی تفاوت ، از کنارم رد میشه. دو روز پیش دلم رو زدم به دریا و یه کاری کردم .  

   *مادرجون: چیکار کردی؟   

 نیلیا؛ وقتی داوود اومده بود سوت زدش واسه شهریار ، و منتظرش مونده ، تکیه زد به پنجره ی ما. منم یهو پنجره رو باز کردم. ولی نمیدونم اون چرا اونجوری ترسیده بودش. و داخل خونه رو نگاه میکرد. بعد شهریار از ته کوچه رسید و دوتایی ، روی نوک پاشون واستاده بودن و داخل خونه رو سَرَک میکشیدن. و داوود میگفت :

     (بجان خودم راست میگم ، یهو پنجره واسه خودش باز شد. شاید کسی داخل باشه. این خونه متروکه جن داره. ، من میترسم ، بیا فرار کنیم ) اما بازم منو ندید.  

     مادرجون: تو نباید اینکار رو میکردی .چون حتما ترسوندیش با این کارت.  

 نیلیا؛ راستی ، اینو بهت نگفتم مادرژوونی ی ی 

مادربزرگ رنگ از رخصارش پرید و گفت،؛ دیگه چه دسته گلی به اب دادی ؟

    نیلیا با هیجان نقل میکند که ؛ 

    _مادر جون غروب شما خونه نبودی ، من خواب بودم که از صدای گریه ی شهریار بیدار شدم ، اومده بود توی خونه ی مااا  

 *مادرجون: اینجا؟ 

  _ نیلیا: آره بخودا. راست میگم، من بیدار بودم نگاش میکردم، اومد تکیه زد به دیوار ، کلی کاغذ دستش بود ، بعد با یه تیغ زد به مُچ دستش ، و کلی خون رفت ازش ، کم کم بیحال شد و همینجا پاهاشو دراز کرد ، و خوابش برد. من ترســـیدم.  

مادرژون؛ پس تازه دلیل عطر حلوای خیراتی و عطر گلاب و صدای گریه و زاری ها رو فهمیدم  

 

 

    


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سامانه خادمیاران تبلیغی قم اخبار وردپرس ارومیه نیوز دانش قطعات لپ تاپ شبنم چت|چت شبنم |شبنم چت اصلی گردش تاپیک ایتاس ( الکترونیک تجارت آسیا) طراحی و اجرای نمای ساختمان استودیو آهنگسازی و تنظیم، صدابرداری، میکس و مسترینگ